صبح جمعه 23 مرداد 99 ساعت ۶، برای صعود به قله کلکچال در گلابدره قرار داشتیم. این بار تعدادمان بیشتر از قبل بود. همه که جمع شدیم، راه افتادیم. مسیر، زیبا و پر از درخت بود.
اگر شاگردهای خودشیرین، مسیر انحرافی را پیشنهاد نمی‌دادند، این بار ما هم شبیه بقیه در پاکوب راه را ادامه می‌دادیم. اما خودشیرین‌ها کار خودشان را کردند و مسیرمان از پاکوب اصلی جدا شد. قرار بود کنار آخرین درخت صبحانه بخوریم. صبحانه را حدود ساعت ۸:۳۰، کنار چشمه و آخرین درخت خوردیم.

و راه افتادیم به سمت پناهگاه کلکچال

هر چه بالا می‌رویم کوه هم سرسخت‌تر می‌شود. درخت و سبزی کم می‌شود و انگار تعداد کمی از اجزای کوه به آسمان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. پایین‌تر گروه‌های کوه‌نوردی هم بیشترند، آن بالا با آن همه زمختی و سرسختی‌اش انتخاب کمتر کسی‌ست. حدود ۱۰:۱۵ دقیقه رسیدیم به پناهگاه کلکچال. آن‌جا زندگی حسابی جریان داشت، کافه‌ها باز بودند و برو بیایی بود.

ما هم استراحت کردیم و از آخرین استراحت‌گاه به قصد قله به راه افتادیم. حدود ساعت ۱۲ رسیدیم به گردنه‌. در یک سمت‌مان قله‌ی اسپیلت بود و سمت دیگر می‌رفت به طرف قله‌ی کلک‌چال.

وقتی همه ولو شدیم روی گردنه، دو تا از بچه‌ها کمر همت بستند و رفتند تا قله‌ی اسپیلت. قله‌ی کلک‌چال هم به سفارش عمو سهیل هول داده شده بود عقب که خدای نکرده زود نرسیم و بدعادت نشویم.

راستی که این اخلاق قله‌هاست که چنین ناز می‌کنند. نمی‌دانم قله‌ها چه دارند که آدم را هوایی می‌کنند. و تا بر بلندای‌شان پا نگذاری با هیچ پایین‌تری راضی و دل‌خوش نمی‌شوی. این را می‌دانند که دائم عقب می‌روند و دور می‌شوند.

نه دست‌نیافتنی و نه در دسترس!

بالاخره ساعت ۲:۱۰ رسیدیم قله کلک‌چال در ارتفاع ۳۳۵۰ متری. آفتاب با تمام قدرت پخش شده بود ‌وسط روزگارمان. نهار خوردیم و استراحت کردیم. آن بالا دو آرش کمانگیر سریع بر بالاترین سنگ‌ها ایستادند تا سرزمین‌مان را وسعت بخشند و پیروان‌شان زانو زدند و دست به دعا شدند.
حالا نوبت خوابیدن بر فراز تهران و تمام آلودگی‌های‌ش بود. خواب در ارتفاع ۳۳۵۰ متری. ساعت ۱۵:۲۰ عکس قله‌ای گرفتیم و از مسیر شمالی قله راهی چشمه‌ای شدیم که آن پایین جا خوش کرده بود.
قبل از پایین رفتن دیدم که بچه‌ها مسیر سرپایینی‌ای را تند و تند پایین دویدند. با خودم گفتم چه طور می‌توانند این طور بین خاک‌ها و سنگ‌های ریز روان، مسلط پایین بیایند و نگران نشوند؟!
بعد برگشتم به چند سال پیش که مسیر کلک‌چال را تا پناه‌گاه آمده بودم و برگشته بودم و اصلن نگران پایین رفتن و سر خوردنم نبودم. چه طور ممکن بود؟ مگر من همان من نبودم؟ اصلن من کدام‌شان بودم؟ من را چه چیزهایی تشکیل می‌دهند؟ چرا الان این همه از پایین رفتن می‌ترسم و محتاط پا بر زمین می‌گذارم؟ من ترسو هستم؟ ترسو شدم؟ نگاهم به خودم یا زندگی عوض شده؟
به یکی گفتم چه طور این قدر راحت پایین می‌روید؟
گفت: ببین خاله، مهم‌ترین چیز اینه که برات مهم نباشه. اگه بیفتی هم که دست و پات نمی‌شکنه، فقط دردت می‌گیره.
جواب سوال‌هایم را پیدا کرده بودم. زیادی برایم مهم شده بود، تک‌تک سنگ‌ریزه‌های زیر پایم را می‌دیدم. مسیر را بررسی می‌کردم تا پایم را جای درستی بگذارم.
تمام مسیر رفت نگران برگشتم. در حالی که مسیر برگشت قسمت دیگری از زندگی‌ست. او خودش راهش را پیدا می‌کند. لذت صعود را فدای ترس از برگشت می‌کردم.
سعی کردم این بار موقع برگشت فراموش کنم که نگران سنگریزه‌هام. همان طور که سهیل گفته بود بدنم را شکل دادم و به راه افتادم. انگار مسیر هم صدایم را شنید و آرام گرفت. دیگر برایم خودنمایی نمی‌کرد تا ترس را در چشمانم ببیند و قدرتش را مزه مزه کند.

کمی بعد رسیدیم کنار چشمه!

باید کوه را تراورس می‌کردیم. مسیر، کوه را دور می‌زد و می‌رسید به همان گردنه‌ی نزدیک قله اسپیلت. بعد هم همان مسیر قبلی و رفتن به سمت پناهگاه. بعضی‌ها ولی فکر کنم معلم خصوصی گرفته بودند و عین قرقی از مسیرهای سخت پایین می‌رفتند.
ساعت ۱۷:۴۰ رسیدیم پناهگاه و عمو سهیل از لباس و غذای مناسب برای دماوند گفت. ما هم از ترس‌های‌مان گفتیم. بعد هم مفصل، کوله‌چینی را دیدیم.
ساعت ۱۹ به راه افتادیم.

اصل مسیر و ماجراهایش انگار اینجا پنهان شده بودند.

کم‌کم هوا تاریک می‌شد و ما هنوز کلی راه داشتیم. جایی در تاریکی نشستیم تا عمو سهیل مسیر را شناسایی کند. اینجا دو گروه کنار هم قرار گرفته بودیم.
که البته در این یک مورد با هم یکی بودیم که هیچ کدام‌مان توقع قرار گرفتن در چنین شرایطی را نداشتیم. اما برخوردمان با این موقعیت ما را به دو گروه تقسیم می‌کرد. آمادگی ذهنی‌مان برای قرار گرفتن در موقعیتی پیش‌بینی‌نشده کاملا متفاوت بود. بعضی‌ها واقعا احساس استیصال می‌کردیم. دوست داشتیم دستی از غیب برسد و نجات‌مان دهد.
اما نوجوان‌ها شگفت‌انگیز بودند. انگار سریعا شرایط جدید به مغز گزارش شده بود و دیگر در حسرت‌های گذشته و کاش‌های آینده نماندند؛ شرایط جدید این بود! نه درمانده شدند و نه منتطر ناجی. شرایط جدید بخشی از زندگی‌شان بود. بخشی که تجربه‌ی این بار را رقم می‌زد.
شوخی می‌کردند و می‌خندیدند و از تجربیات قبلی‌شان می‌گفتند. چه قدر باتجربه‌تر از ما بودند. فهمیدم سن نیست که تجربه‌ها را رقم می‌زند. من‌ها هستند.
عمو سهیل آمد و راهی شدیم.
بچه‌ها فوق‌العاده بودند. شجاعت‌شان از نادانی و بی‌تجربه‌گی نبود. مسئولیت‌پذیری‌شان بی‌نظیر بود. دیگر اصلن یک فرد نبودند، مجموعه‌ای بودیم که با هم کار می‌کردیم. هر کدام‌شان که عقب‌دار می‌شد دیگر خیال‌مان از ته گروه راحت بود. هر جا که می‌شد به گروه کمک می‌کردند. تمام مسیر به حال‌شان حسرت خوردم. یکی‌شان بیشتر مسیر را کنار ما آمد و آنچنان بودنش دل‌گرم‌کننده و اطمینان‌بخش بود که نمی‌توانید تصور کنید.
فکر می‌کردم چه قدر حیف که ما از شرایط پیش‌بینی نشده می‌ترسیم و هول می‌شویم. چشمم که به شهر می‌خورد می‌گفتم اما چه خوب که خودمان را در این شرایط قرار می‌دهیم. همان لحظه خیلی‌ها حتی تصور چنین شرایطی را هم تجربه نمی‌کنند. چه قدرررر به این نوجوان‌ها افتخار می‌کردم و دلم خوش می‌شد به آینده‌شان.
این کوه هم شبیه تمام کوه‌های دیگر تمام شد. اما تجربه‌ی متفاوتی برای‌مان شد. تجربه‌ای که شبیه تکرارهای هر روزه نیست.
انتهای مسیر که به مسیر زندگی خودم فکر می‌کردم یاد آهنگ داریوش افتادم.
فکر کردم اگر ما در کوچه‌های عادت‌ها به دنیا اومدیم و توی همین عادت‌ها پاگرفتیم؛
اما ما عاشق رودیم، مگه نه؟ نمی‌تونیم پشت دیوار بمونیم…
به قول سهیل “جاری باشید!”
زندگی برام در کار با بچه‌ها، داستان خوندن براشون و در کوه معنای جدیدی پیدا می‌کنه. آدم باتجربه‌ای در کوه‌نوردی نیستم و الان دارم کنار پسرم پارسا، این تجربه رو زندگی می‌کنم.

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!