حدود ساعت 5:10 روز جمعه 23 اردیبهشت 1401 از خانه حرکت کردم و قبل از ساعت 5:30 ماشین را در محل قرار پارک کردم. منتظر رسیدن افراد گروه ماندیم. آفتاب در حال طلوع بود که سوار مینی‌بوس‌ها شدیم و راه افتادیم. جاده کوهسار-کن را تا قبل امامزاده داوود رفتیم تا به روستای رندان رسیدیم. یک دره سرسبز با خانه‌هایی با سقف شیروانی رنگی.

تعدادمان زیاد بود. حدود 40 نفر نوجوان، جوان و میانسال در یک ردیف به راه افتادیم. مسیر از یک دره سرسبز که رودخانه‌­ای در کنار آن جاری بود شروع شد. در راه خانواده­‌هایی را می‌ردیدیم که برای صرف صبحانه کنار آب اتراق کرده بودند. ما هم جایی از مسیر که عرض بیشتری داشت برای صبحانه توقف کردیم. همراه با صبحانه یک ساشه پودر منیزیم برای جلوگیری از  گرفتگی عضلات خوردم. بعد از صبحانه و شنیدن توضیحات مربیان به دو دسته تقسیم شدیم و هرگروه با یک سرقدم و پشت هم شروع به حرکت کردیم. من در گروهی بودم که اکثرا خانم‌ها بودند و سهیل سرقدم بود. گروه دوم هم پشت سر ما می‌آمدند. من که جلوی صف بودم هر وقت پشت سرم را نگاه می­‌کردم، قطاری را می‌دیدم که در حال چرخیدن است.

صعود به قله رندان

سهیل به ما یاد داد که چطور باید در شیب رو به بالا قدم برداریم و تنفس کنیم تا ضربان قلبمان ثابت بماند و به نفس‌نفس زدن نیافتیم. یک قدم به جلو همراه با یک دم و بازدم، پای عقبی صاف، یک مکث کوتاه و قدم بعدی در جایی جلوتر از پای عقبی قرار می‌­گرفت. تنفس باید از دهان انجام می‌­شد به‌طوری که صدام بازدم قابل شنیده شدن باشد. هر از گاهی هم باید با جرعه‌ای آب گلو را تر می­‌کردیم. به گفته عمو علی باید مصرف آب را مدیریت  و از زیاد خوردن آب در هر وعده پرهیز می­‌کردیم. با کمی تمرکز می­‌شد این الگو را به ذهن سپرد و از آن پیروی کرد. این ریتم می­‌بایست بدون وقفه ادامه پیدا می­‌کرد. سهیل مرتب تذکر می­‌داد که «سکته‌­ای راه نروید». تا به حال این مدلی راه نرفته بودم. گاهی که به خودم نگاه می­‌کردم خنده­‌ام می­گرفت. انگار یک ربات حرکت می‌کرد. البته وقتی نرم انجام می‌شد، طبیعی به نظر می‌رسید. شنیده بودم که در چند مورد افرادی در حین کوهنوردی سکته کرده و جان خود را از دست داده بودند. داشتم فکر می­‌کردم که شاید این طور قدم برداشتن و تنفس مانع فشار بر قلب شده و از این اتفاق جلوگیری می­‌کند. به تدریج به این شیوه قدم برداشتن عادت کردم و از اینکه خسته نمی‌­شوم خوشحال بودم. یک لحظه به یاد کتابی که اخیرا از پدرم امانت گرفته بودم افتادم (اثر مرکب)، این نوع قدم برداشتن خودِ فصل دوم آن بود. قدم‌­های کوچک و آهسته تو را به هدف می­‌رساند. وقتی به ریتم حرکت پاهایم نگاه می­‌کردم، ناگهان به ذهنم رسید این شیوه مثل یک میزان موسیقی است که مرتب تکرار می‌­شود. سعی کردم آن را به شکل نت دربیاورم.

صعود به قله رندان

حرکت ادامه داشت. هر از گاهی مربی‌­ها اذن توقف می­‌دادند . فرصت تجدید قوای مختصری پیش می‌آمد. هرچه بالاتر می‌رفتیم گل آرایی و لطافت طبیعت بیشتر رخ می‌­نمود. کاش می­‌شد بیشتر توقف کرد و به زیبایی هر کدام خیره شد و عطرشان را به عمق جان کشید. اطراف پر بود از ریواس و گل­‌های مخملی قشنگش اما چون در معرض آفتاب تند بودند نسبتا کم آب بودند. وقتی آن شیب تند را طی کردیم، به جایی رسیدیم که از آنجا تازه می‌شد قله را دید. خیلی با ما فاصله داشت. از آنجا به دو دسته تقسیم شدیم، نوجوان‌ها و آقایان با سهیل یک مسیر را در پیش گرفتند و خانم‌ها با عمو علی از مسیر دیگری به سمت قله حرکت کردند. کم‌کم آن گروه از ما دور شد و دیگر نمی‌­توانستیم آنها را ببینیم. هوا مرتب تصمیمش عوض می­‌شد. گاهی آفتابی و گرم بود، دقایقی بعد که ابرها خورشید را می­‌پوشاندند، باد خنکی می­‌وزید و مجبور می‌­شدیم بادگیر بپوشیم و حتی کلاه آن را روی سر بکشیم. چندین بار مجبور شدم بادگیر را دربیاورم و در کوله بگذارم و دقایقی بعد دوباره بپوشم.  از جایی که بودیم به هر طرف که نگاه می‌کردی دامنه کوه‌های مجاور را می‌­دیدی، انگار کوه‌ها تو را در آغوش گرفته باشند یا مثل این که وسط یک شاهکار هنری افتاده باشی.  صد حیف که فرصت نمی­­‌شد گوش به باد و تن به خاک و چشم به ابرها دوخت. در راه گروه‌هایی را می‌دیدیم که در مسیر برگشت بودند و با  خدا قوتشان به ما وعده رسیدن به قله را می­‌دادند. ادامه دادیم اما به تدریج کار سخت می­‌شد، هنوز راه باقی بود اما توانم کاهش پیدا کرده بود. انگار قله را در دامنه کوهی دیگر بنا کرده باشند، باید از یال آن بالا می­‌رفتیم تا به قله برسیم. کم‌کم نفرات گروه جلویی دیده می­‌شدند. تعدادی از نوجوان‌ها به کمک گروه ما آمدند و کوله کسانی را که خسته شده بودند گرفتند و با خود بالا بردند. دیگر قدم‌­های آخر را می پی‌مودیم. مچ پایم از اینکه مدت­‌های طولانی زاویه­‌اش بسته نگه داشته شده بود، درد می­‌کرد. بشدت هم گرسنه بودم. اما چاره‌­ای نبود و باید به هر تقدیر ادامه می­‌دادیم. بالاخره ما هم لنگ لنگان رسیدیم و تابلوی قله را زیارت کردیم. بلافاصله نشستم و شروع به خوردن نهار کردم. چند لقمه جوجه کباب برده بودم.

قله رندان

با اعلام عموعلی برای گرفتن عکس یادگاری کنار تابلوی قله رفتیم. وقت برگشت بود. بند کفش­‌هایمان را سفت کردیم و از جانب دیگر در مسیر برگشت قرار گرفتیم. شیوه قدم برداشتن در سراشیبی متفاوت بود. باید با زانوهای اندکی خمیده ابتدا پاشنه را به زمین می‌­گذاشتیم و بعد کف پا را. خاک هم بشدت لغزان بود. اگر با گذاشتن پاشنه، حالت سر خوردن اتفاق می­‌افتاد، جای نگرانی نبود به همین منوال باید ادامه می­‌دادیم. اینها توضیحاتی بود که عمو علی به ما گفت. بعد از یکی دو ساعت این شیب هم تمام شد و به رودخانه‌­ای رسیدیم و برای رفع خستگی کفش­‌هایمان را کندیم و پاهامان را در آب سرد قرار دادیم.

قله رندان

دیگر مسیر سختی نداشتیم، پاها بودند که بی‌رمق شده بودند و دیگر فرمان نمی‌بردند. به هر سختی بود خودم را تا آخر مسیر حمل کردم و به ابتدای جاده خاکی رسیدیم. با اندک رمق باقیمانده خودمان را به مینی‌بوس‌ها رساندیم و  بعد حدود سه ساعت به پارکینگ رسیدیم.

دراین پیمایش و صعود که حدود 12 ساعت طول کشید، دوازده و نیم کیلومتر طی مسافت کردیم و 1360 متر نسبت به نقطه شروع ارتفاع گرفتیم.

 

 

 

 

نه آنم که تو میبینی، نه اینم که خود می گویم...

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!