نمیدونم این خاصیت همه‌ی کاروانسراهاست یا فقط دیر گچین این‌طوریه. انگار توی دلِ نرسیدن‌ حس یه جور رسیدن رو بهت می‌دن. یه رسیدنی که می‌دونی همیشگی نیست اما می‌تونه فرصت بده بهت که خستگی‌هات رو بذاری زمین و نفست رو تازه کنی. کاروانسراها شبیه همون جایی‌اند که سهراب می‌گه می‌شه یه فرش اندخت، بندهای کفش رو باز کرد و فارغ از دنیا نشست و نگاه کرد. کاروانسراها محل درنگ کردنند. انگار زندگی اون‌جاها از سرعت همیشگیِ خودش میفته و تن میده به یه آهستگیِ دلنشین.

شاید هم اصلا خاصیت بیابون باشه که کاروانسراها رو این‌طوری می‌کنه. یا خاصیت راه‌هایی که سر به بیابون گذاشتند.

نمی‌دونم…

هالووین در کاروانسرای مخوف
سفر هالووین

مثل خیلی از برنامه‌ها آفتاب‌نزده، منتظر عمو علی‌ام. این انتظار رو خیلی دوست دارم‌. انگار از وقتی که عمو علی می‌رسه و سوار ماشینش می‌شم، سوار یه وسیله‌ی جادویی شدم که من رو می‌بره به دنیاهای خیال‌انگیز و جدید. من و چرخم منتظر این هستیم که دوباره با هم بریم تو دل یه ماجرای تازه.

نور چراغ ماشینش تاریکیِ کوچه رو یه جور خوبی روشن می‌کنه. عمو علی می‌رسه و بازی شروع می‌شه.

حالا دیگه هوا روشن شده. از پنجره زل زدم به بیرون. اطراف تا چشم کار می‌کنه هیچی نیست. فقط یه راهه که نمی‌دونم دنبال چی، خودشو کشیده وسط یه بیابون بی‌انتها.

ما اما می‌دونیم توی این برهوت، دنبال چی هستیم. قراره برسیم به یه جای شگفت‌انگیز. یه جایی که خودش رو پهن کرده وسط همه‌ی خشکی‌ها و بی‌آب و علفی‌ها که بشه سنگ صبور خستگیِ آدم‌ها. غبار راه از تن‌شون بگیره و با این‌که سر خودش اندازه‌ی همه‌ی تاریخ پر از حرف و قصه و هیاهوئه، آروم و صبور بشینه و قصه‌های آدم‌های تازه رو با مهربونی توی دل بزرگش جا بده.

هالووین دیر گچین

بهش می‌گن مادر کاروانسراهای ایران. برای من اما شبیهِ مادربزرگه. یه مادربزرگ سرد و گرم چشیده. یه مادربزرگ خیلی پیر که می‌تونی کنارش بشینی و هیچ حرفی نزنی اما اون دست سکوتت رو هم بخونه و بدونه توی سرت یا توی دلت چی می‌گذره. مادربزرگی که هیچ وقت نداشتم…

توی همین فکرهام که از دور میاد تو افق دیدم. کمی جلوتر عمو علی می‌پیچه توی یه فرعی و چند دقیقه بعد می‌رسیم بهش.

کم‌کم ماشین‌های دیگه هم میان.

بعضی‌ها رو تو سفرهای قبلی دیدم و می‌شناسم بعضی‌ها رو هم نه. سفر با آدم‌های جدید برام هم سخته، هم راحت. سخته چون کلید زدن ارتباط‌های تازه به نظرم سخت‌ترین کار عالمه و راحته چون آدم‌ها رو نمی‌شناسم و می‌تونم بدون احساس گناه و ناراحتی فاصله بگیرم و فرو برم تو دنیای خودم.

صبحونه رو می‌خوریم. اتاق‌ها مشخص میشه و هم‌سفرها وسایل‌شون رو جابه‌جا می‌کنند و جاگیر می‌شن. یه کم بعد بچه‌ها و مامان‌ باباها میرن اطراف کاروانسرا یه چرخی بزنند. بعضی‌ها پیاده و بعضی‌ها با دوچرخه. من و چند نفر دیگه هم می‌مونیم توی کاروانسرا که مقدمات برنامه‌های شب رو بچینیم. یه جلسه‌ی نیم ساعته و یه برنامه‌ریزی سریع و بلافاصله آغاز به کار. سناریو نوشته می‌شه. نقش‌ها مشخص می‌شه…

هالووین در کاروانسرای دیرگچین
هالووین در دیر گچین

میگه فکر کن یه دلقک که سوار دوچرخه‌س، که از دوچرخه‌ش دود سبز میاد بیرون، که یه چراغ هم مدام رو چرخش چشمک می‌زنه و صدای یه موزیک دوست‌داشتنی هم از جیبش پخش می‌شه، میاد توی تونل تاریک و بین بچه‌ها و مامان باباها چرخ می‌زنه و کمک‌شون می‌کنه.
میگم خیلی فانتزیه. خیلی بامزه‌س. دمت گرم!

میگه اون دلقکه تویی!

می‌گم من؟! من کنار آدم‌های دیگه مثل قطب‌های موافق آهن‌ربا عمل می‌کنم.
می‌گه اون دلقکه تویی!
می‌گم من تهِ تهِ روابط عمومیم اینه که از دور به آدم‌ها با کله سلام کنم.
می‌گه اون دلقکه تویی!
وقت زیادی نداریم. به خودم می‌گم این می‌تونه یه فرصت باشه. اون دلقکه باش. دنیا رو به مسخره بگیر. با دماغت بوق بزن و برو تو تونل تاریک…

هالووین دیر گچین

حالا دیگه ظهره و خونواده‌ها یکی یکی برمی‌گردند. غذا گرم و سفره پهن شده. ما هنوز مشغول کاریم. توی یکی از حجره‌های کاروانسرا نشستیم و یه جوری کار می‌کنیم که هر کس دوست داشت بتونه بیاد و ببینه.

قرارمون اینه که بچه‌ها از اول در جریان کار باشن. موسیقی‌ها رو بشنوند. آماده کردن وسایل رو ببینند و بدونند که ما داریم یه بازی رو با هم شروع می‌کنیم. قرار نیست بچه‌ها رو بترسونیم. ما می‌خوایم دست هم رو بگیریم و با همدیگه آروم آروم از واقعیت فاصله بگیریم، با دست‌های خودمون یه دنیای خیالی بسازیم و بریم توش ببینیم چه خبره.

همین می‌شه که بعد از ناهار کدوهامون رو برمی‌داریم و با کمک عمو محسن شروع می‌کنیم اون‌ها رو اون جوری که دوست داریم تزئین می‌کنیم. خوش به حال کدوهایی که این شانس رو داشتند که از فقط کدو بودن، فاصله بگیرند و بشن دل‌خوشیِ بچه‌ها.

حالا کم‌کم داره غروب می‌شه.

عمو علی بچه‌ها رو -که صورت‌هاشون رو هم با کمک خاله نازگل و عمو محسن به شکل‌هایی که دوست داشتند گریم کردند- جمع می‌کنه و یه جا وسط حیاط می‌شینند روی زمین و شروع می‌کنند به خوندن کتاب. کتاب خرگوش سیاه که داستان یه خرگوش کوچولوئه که از سایه‌ی خودش می‌ترسه.

همین کتاب بهانه‌ای می‌شه برای وارد شدن به مبحث ترس‌. بچه‌ها و عمو علی از ترس‌هاشون می‌گن و درباره‌ش با هم صحبت می‌کنند.

هالووین در دیر گچین
تونل وحشت هالووین

هوا تاریک و بازی شروع می‌شه.

همه‌ی بچه‌ها و خونواده‌ها اومدند توی تونل وحشت. تونلی که با کدوها تزئین شده. دارند می‌گردند که تکه‌های یک پازل رو از جاهای مختلفش پیدا کنند. ماجرا اینه که شیطون عمو علی رو اسیر کرده. بچه‌ها باید همه‌ی تکه‌های پازل رو پیدا و به هم وصل کنند تا بتونند عمو علی رو از دست شیطون نجات بدن.

تونل پر از هیجان و سر و صداست.

صدای ایناهاش ایناهاش و پیدا کردم پیدا کردم از گوشه و کنارش به گوش می‌رسه. تکه‌های پازل یکی یکی پیدا می‌شن. کم‌کم با کمک‌های دلقک دوچرخه‌سوار و فرشته‌، همه‌ی تکه‌ها جور می‌شن. بچه‌ها اون‌ها رو به هم وصل می‌کنند و راهنمایی روش رو می‌خونند و حدس می‌زنند که عمو علی کجا اسیر شده.

همه با هم به طرف حیاط کاروانسرا می‌دویم و بعد از گشتن چند تا حجره، عمو علی رو پیدا می‌کنیم و نجات می‌دیم. بعدش هم به مناسبت این پیروزی با یه آتیش بازی کوچولو آسمونِ تاریک دِیر رو پر از نورهای رنگی می‌کنیم.

هالووین دیر گچین
هالووین در دیر گچین

حالا دیگه کامل شب شده.

بازی تموم شده. سوپ کدو هم آماده‌ست. همه دور هم نشستند توی حیاط. بچه‌های کوچولو خواب‌شون میاد.سوپ رو می‌خوریم و تا وقتی شام آماده بشه آروم آروم می‌لغزیم توی یه شبِ تاریکِ کویری. بوی آتیش، حرارتش، طعم چای آتیشی و گپ و گفت‌هایی که هیچ جای دنیا جز یه همچین جایی، وقت‌شون نیست ما رو از اون همه هیجان و هیاهو دور می‌کنه و سُر می‌ده تو دل آرامشِ خاصِ شب‌های کویر.
منم می‌خزم توی بغل تاریکی دلچسب یکی از حجره‌ها، چشم‌هام رو می‌بندم و همه‌ی اون‌چه امروز پشت‌سر گذاشتیم رو مرور می‌کنم.
بعد از شام خیلی زود همه‌ی خونواده‌ها می‌رند که بخوابند. عمو علی هم که یه عالم مُسکن‌ سنگین به خاطر درد ناگهانیِ کلیه‌‌ش خورده دیگه توانش تموم شده و تن به خواب سپرده. علی آهنگ رو خاموش می‌کنه. حالا از دور صدای موزیک اون یکی گروهی میاد که امشب قراره مثل ما توی کاروانسرا بخوابند. علی می‌گه اینم خوبه. دور آتیش ساکت بشینیم و از دور صدای آرومِ یه موسیقی به گوش برسه. یه کم بعد هم میره که بخوابه.
قراره فردا صبح زود و قبل از همه ما برگردیم که عمو علی زودتر بره دکتر.

حالا همه‌ی اون بازی تموم شده.

از تونل بیرون اومدم. دوچرخه‌م دیگه دود نمی‌کنه و از توی جیبم صدای آهنگ نمیاد. بچه‌ها هم دیگه نیستند. خودم رو ول می‌کنم توی گرمای کیسه خواب. چشم‌ها میرن که روی همه‌ی آنچه امروز پشت سر گذاشتم بسته بشن.
به خودم می‌گم اینم تموم شد. من اما همون آدمم. یه دلقک مسخره که می‌تونه ساعت‌ها توی تونل تاریک میون آدم‌ها رکاب بزنه اما توی دنیای خودش..

هالووین دیرگچین
پیش از آنکه به خانه‌ام تعلق داشته باشم، از آنِ جاده‌ها هستم... که مرا گاه روی دوچرخه، گاه به پای خودم، گاه به خواستِ خود، می‌برند تا سفر، تا رفتن... من الهام هستم!

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!