از خانه بیرون میزنم. سعی میکنم در را به آهستهترین شکل ممکن ببندم که اهل خانه بیدار نشوند. نیمهشبها از آسانسور میترسم پس آرام و آهسته از راه پله پایین میآیم و در حیاط منتظر عمو علی میمانم. شب از نیمه گذشته است و این بیرون زدن بیهنگام از خانه در حالی که بیشتر چراغها خاموشاند و بیشتر آدمها خواب، حسّ خوبی به من میدهد. حسِّ زنده بودن حتی اگر برنامه، رفتن به دیدار «میشینهمرگ» باشد.
قرارمان پارک پردیسان است. ۴:۳۰صبح روز پنجشنبه سوم تیر 1400. به هم رسیدنهای دم صبح، وقتی خورشید هنوز طلوع نکردهاست، حس شیرینی از تعلق به یک جمع، به خاطر داشتن یک تصمیم مشترک داشتن و رقم زدن یک اتفاق جمعی، به من میدهد.
به هم میرسیم و با هم راه میفتیم. حسن آقای ریوندی چراغهای ماشینش را خاموش میکند و چشمهایمان گرم خواب میشود.
من بیدارم. چشمم گرم نمیشود. بیرون را تماشا میکنم. گوشم اما به پچپچها و زمزمههای آرام و ناواضح و زیر لبیِ آنهای دیگری هم که بیدارند، گرم میشود.
وقتی رسیدیم به روستای ارجمند که خورشید هم خودش را به ما رسانده بود.
دو گروه شدیم و بدون معطلی سوار نیسانهای آبییی شدیم که قرار بود ما را به آبیِ دریاچهی لزور برسانند. با همهی راهها فرق دارند راههایی که رکابشان زدهام. وقتی ازشان دوباره عبور میکنم حس میکنم خطی عمیق و باریک شبیه ردی که لاستیک دوچرخه روی خاک مرطوب به جا میگذارد، از میان قفسهی سینهام عبور کرده است و به آن فشار میآورد. من بخشی از این راه را رکاب زدهام. راهی که خاکی و پُرتکان است اما برای من ضربان دارد، زنده است.
میایستم و چشم به دشتهای سبز میدوزم. به تپههای بلند، به راههای خاکی میان کوهها. و به همان راهی که رکابش زدهام.
نمیدانم چقدر شد. نیم ساعت یا ۴۵ دقیقه، کمتر یا بیشتر. در این برنامهها ساعتم را به عمد خانه جا میگذارم که کمک کند فارغ از زمان لحظه را زندگی کنم. نمیدانم کی به دریاچه رسیدیم. کنارش زیر خورشید تابان نشستیم و در مدت زمان کوتاهی بساط صبحانه را پهن و جمع کردیم.
حالا سهیل دورتر از ما جایی که آغاز راه بود ایستاده و صدایمان میکرد:
حرکت کنییییید.
و عمو علی که فرمان سهیل را اینگونه ادامه میداد:
از برنامه عقبییییم. کوله رو زمین میبینم…
حرکت کردیم.
فکر کنم همان ابتدای راه بود که به بیراهه زدیم. سهیل مرد راههای ناشناخته است. راهی که همه نمیروند. راهی که خودش پیدا میکند.
شیب مسیر زیاد بود. حالا دیگر تابستان بود و خورشید هم بی هیچ بهانهای با تمام توان میتابید. زمین تمام پتانسیل رویشش را بالفعل کرده بود و جای پا گذاشتن به سختی پیدا میشد. عطر اسطخودوس، آویشن و گیاهان دیگری که نمیدانم، مستم میکرد. به خودم گفتم:
این کوهها بیشتر از هر چیزی بو دارند و چقدرررر خاطرههای بودار خاطرههای ماندگاری هستند! خاطرههایی که بعدها وقتی با یادت قایمباشک بازی میکنند، میتوانی عطرشان را با یک نفس عمیق زنده کنی.
بالاتر باد میآمد. بادی که تحمل تابش بیوقفهی خورشید را آسان میکرد.
شیب زیاد بود. جا میماندم از گروه. آنقدر که نفس میکشیدم ریههایم از اکسیژن پر نمیشد. تهِ تیم، جناب سرهنگ همراهیام میکرد. با قصههای شیرین زندگی و تجربههای لذتبخشِ زیستن.
آرام و آهسته حرکت میکردم. عمو علی با همان مدل حمایتگر همیشگی که حواسش به همهی تیم هست و انگار نیست، متوجه حال نامیزانم بود. کولهی سنگینم را با کولهی سبکتر خودش عوض و حرکت را برایم راحتتر کرد. آرام قدم برمیداشتم. یک گام اشتباه و بلند کافی بود تا نفسم به شماره بیفتد و من به تقلا برای جبران. همهی حواسم به گام برداشتنم بود.
بلاخره رسیدیم.
نمیدانم کی بود اما برای خوردن ناهار در جایی توقف کردیم که فکر میکردم قله است. کنار سنگی که همنشین یک بوتهی تیغ بود پهلو گرفتم. حالا درد شدیدی هم مهمان سرم شده بود. سردردی که گویا بخشی از تاثیر ارتفاع بر بدنی بود که عادت کرده بود آن پایین پایینها روزگار بگذراند و قبل از این برنامهها، جسارت بلندپروازی نداشته و گام به بلندیهای بادگیر نگذاشته بود. ناهار را خوردیم و با اعلام عمو علی که این جایی که هستیم قله نیست اما ما چالشهای مورد نظر تیم سرپرستی را پشت سر گذاشتهایم پس تا قله نمیرویم، قدم در مسیر برگشت گذاشتیم.
درسا قبلترها برایم از حس قله رفتن گفته بود. از ابتدای برنامهها در هر قلهای به دنبال آن حس میگشتم. حسی که گویا قرار بود من را بعد از آن هم به قلهها بکشاند. چیزی که هنوز پیدا نکردمش. شاید باید به جستوجوی دریافتهای خودم باشم. تکیه کردن به سنگی که تکیهگاه شده در حالی که جم نمیتوانی بخوری چون کمی آن طرفتر بوتهی خاری زندگی میکند و کمی پایینتر هم پرت میشوی. بخشی از محیط اطراف شدن؛ سنگ شدن و گوش دادن؛ گوش دادن و بوئیدن اطراف؛ همهی اینها بخشی از آن چیز ارزشمند و شیرینی است که در بلندیها تجربه کردهام. بلندیهایی که بادگیرند. بلندیهایی که نامشان قله هست یا نیست. و این همان چیزی است که هر بار من را میکشاند که شیبها را با هر مقدار از سختی و چالش بالا بروم و سنگ تکیهگاهم را روی بلندیهای بادگیر پیدا کنم.
نمیدانم اسم آن بلندی چه بود. اصلا اسم داشت یا مثل بعضی اثرهای هنری بدون عنوان بود. یک میله در زمین بود اما تابلویی به آن وصل نبود.
«بدون عنوان» کمی پایینتر از میشینهمرگ بود. پس میتوانم با خیال راحت بنویسم میشینهمرگ بسیاااااار زیبا بود.
مثل خورشید از تپهها و شیبهای بلند پایین میآمدیم.
ما از راهی که آمده بودیم و خورشید از راهی دیگر. آفتاب مایل عصر تابستان زیباترینِ سایهها را پدید میآورد. بالای سرمان گسترهی وسیعِ آسمانِ آبیِ آبی. پیش رویمان دشتهای سبز. تپههای بلند پشت سر. سرشار از عطر گیاهان وحشی. علف و اسطوخودوس. چشمانداز دریاچهای دور دست. بادی که میان بوتهها میپیچید. راههای پر پیچ و خم زیبا که خود را به بالا و پشتِ تپههای بلندِ روبهرویمان کشیده بودند.
خورشیدی که خودش را پشت تپهها پنهان میکرد. سایههای مایل، سایههای مایل، سایههای مایل…
«زیر آسمان دلپذیر کمی ماندم و آن جا پرسه زدم. نگاه کردم به پروانهها که لابهلای بوتهها و سنبلهها بال میزدند. گوش سپردم به صدای ملایم باد که لابهلای سبزهها و علفها میوزید و فکر کردم که چطور میشود تصور کرد که خفتههای این خاک آرام، خوابزدههایی بیقرار باشند.»*
باز هم به دریاچه رسیدیم.
سوار بر نیسانها از میان تپهها و راهها گذشتیم. خاکی که از حرکت ماشین بلند میشد، چون مردهای برخاسته از گور به سر و رویم مینشست. و فشار خطی ضرباندار روی قفسهی سینهام…
خودمان را به ماشین حسنآقا، که نمیدانم اسمش چیست، رساندیم. ولو شدم روی صندلی. ماسک چند لایه روی صورتم، مشامم از عطر کوهستان پُر. من امروز را به راستی زیسته بودم. چشمهایم را بستم دشت را دیدم. باز کردم دشت را دیدم. تنم رها شده روی صندلی ماند و ذهنم مثل بادی دیوانه به خود پیچید و رفت. کاش گم شده بودم. کاش همانجا میان آن همه راه و بیراهه گم میشدم. همیشه برگشت برایم با حسرت همراه است. حس غلیظی از پُر نشدن، سیر نشدن و کم بودن روی شانههایم سنگینی میکند. چشمهایم را میبندم. ذهنم را رها میکنم که برود میان راههای رسیدن به میشینه مرگ قدم بزند و فکر کند کاش گم شدن در مرگ -هر وقت که پیمانهی عمر پر شد- هم همینقدر زیبا، شیرین، خیالانگیز و دلنشین باشد.
منِ تنِ مانده به جا هم زیر لب زمزمهای سر میگیرم:
میخواهم خوابِ اقاقیاها را بمیرم.
خیالگونه
در نسیمی کوتاه
که به تردید میگذرد
خوابِ اقاقیاها را
بمیرم.
میخواهم نفسِ سنگینِ اطلسیها را پرواز گیرم.
در باغچههای تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعاتِ عصر
نفسِ اطلسیها را
پرواز گیرم…
.
.
*بلندیهای بادگیر، امیلی برونته