دیروز یعنی پنج‌شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۹، سومین برنامه‌ی کوه‌‌مون رو داشتیم. ساعت ۵:۳۰ پونک بودیم و ۵:۵۰ به سمت آهار به راه افتادیم. حدود ساعت ۷ صبح آهار بودیم. کوله‌ها رو سبک کردیم و ۷:۳۰ به قصد قلعه دختر به راه افتادیم.

از مسیر پهن خاکی میان باغ‌ها گذر کردیم و آلبالوها و گیلاس‌ها هی وسوسه‌مان کردند و ما هم از خجالت‌شان در آمدیم. بعد از یک ساعت و بیست دقیقه پیمایش و پاسخ به چشمک آلبالو گیلاس‌ها، ساعت ۸:۴۰ رفتیم سمت چپ رودخانه. نشستیم تا استراحت کنیم و صبحانه بخوریم.

همان‌جا یک چشمه با آب خنک و زلال هم بود. همین سمت چپ رودخانه به راه افتادیم و بعد از چشمه پیچیدیم در اولین کوچه‌ی سمت چپ‌مان.

همان اوایل “ده تنگه” بودیم که در یکی از کوچه‌های با شیب تند رو به بالا، عمو سهیل از فواید و نحوه‌ی استفاده از باتوم برای‌مان گفت و اینکه چه طور دست‌ها را هم به کار بگیریم تا کمتر به پاهای‌مان فشار آوریم.
ما هم کجکی گوش سپردیم تا امروز حسابی از خجالت باتوم‌ها درآییم.

حدود ساعت ۹:۳۰، باتوم به دست، دوباره به راه افتادیم.

تقریبا ۴۵ دقیقه بعد کنار آخرین درختان اتراق کردیم تا زیر آخرین سایه‌ها خستگی در کنیم. اما آلبالوها دست بردار نبودند. درختان آلبالو انگار خودشان را در زمین فرو کرده بودند و شاخه‌های پر از قرمزیِ چشمک‌زن از روی زمین شروع شده بودند.

حدود ۱۰:۳۵ از آخرین آلبالوها خداحافظی کردیم و کوه‌نوردی جدی‌تری را آغاز کردیم. از مسیر پا‌کوب باریک کنار آبریز به راه افتادیم.

همان اوایل راه دو گروه شدیم. گروهی به همراه عمو سهیل از پاکوب جدا شدند و به سمت قله‌ای در سمت راست‌مان حرکت کردند. ما هم مسیر پاکوب کنار آبریز را ادامه دادیم. اما جایی پاکوب تقریبا محو شده بود و ما ماندیم و یک خاک سُر و شیبی تند به سمت آبریز. یکی تصمیم گرفت همان راهی را برود که آب‌ها می‌روند. پس سر خورد توی آبریز و ما هم یکی یکی به سمت آبریز جاری شدیم.

و از میان آبریز به سمت گردنه‌ به راه افتادیم. بعدا فهمیدم اسم گردنه “زارگاه” است و فکر کنم همراهان ما هم با این اسم موافق بودند. بالاخره حدود ساعت ۱۲ به گردنه‌ی زارگاه رسیدیم. همان جا نشستیم و تا آمدن گروهی که رفته بودند برای صعود به قله‌ای دیگر، منتظر ماندیم. آن‌ها از راستِ زین‌ اسب می‌آمدند و قرار بود برای رسیدن به قعله دختر به سمت چپ زین اسب برویم.

حدود ۱۲:۳۰ شیب تندی را به سمت بالا شروع کردیم. عمو سهیل گفت تا ساعت ۲ صعود می‌کنیم و تا هر جا رفتیم، بعد از آن برمی‌گردیم که به تاریکی نخوریم. پاکوب به سختی پیدا بود و همه پشت سهیل به راه افتادیم. چند بار میانه‌ی راه عمو سهیل مهربان که به فکر تشنگی ما بود گفت کوله‌های‌مان را زمین بگذاریم و با خیال راااااااحت آب بخوریم.

ما هم با ترس و استرس کوله‌ها را زمین می‌گذاشتیم و با خیالی … آب می‌خوردیم. باید دوست می‌شدیم؛ با بدن‌مان، با کوه، با شیب! و این، تمرین دوستی بود‌.

اما هیچ نشانی از قلعه دختر نبود.

بعد از ۴۵ دقیقه صعود حدود ساعت ۱۳:۱۵ به نوک تپه رسیدیم. از آنجا قلعه دختر پیدا بود. با دیدنش جان گرفته بودیم. حالا باز بازی قله‌ها شروع شده بود. مثل موج از تپه‌ها پایین می‌رفتیم و از بعدی بالا؛ باز پایین و باز بالا. ساعت ۲ که شد هنوز به قله نرسیده بودیم اما دل‌مان را بند زده بودیم به آن بالا و نمی‌خواستیم رهایش کنیم. پس ادامه دادیم و ساعت ۱۴:۳۰ رسیدیم قلعه دختر یا قزل‌ماما در ارتفاع ۳۱۸۰ متری. چند نفری در گروه بودند که برای اولین بار در ارتفاعی بالاتر از ۳۰۰۰ متر نفس می‌کشیدند.

نمی‌دانید اینکه آدمِ دو پا، بدون بال خودش را بکشاند به نزدیکی آسمان چه قدر حس عجیبی دارد. هر بار چند متر بالاتر‌!

نهار خوردیم و استراحت کردیم. بعضی‌ها هم که رژیم بودند نهار مامان را خوردند. از آن بالا شهرستانک و قله توچال به راحتی پیدا بودند. عکس گرفتیم و کمی ایستادیم تا نحوه‌ی بستن بند کفش را برای پایین رفتن تمرین کنیم.

پایین رفتن و ترس و شیب و شن‌اسکی شروع شد.

چه قدر باید تمرین کنم تا به پاهایم اعتماد کنم؟!

این بار ترس از دفعه‌های پیش کمتر بود. من و پاهایم باید زیاد پایین رفتن را تجربه کنیم تا بیشتر با هم هماهنگ شویم و دوست! بعضی‌ها راحت و با خنده پایین می‌رفتند.

بعضی‌ها هم اصلن بویی از ترس نبرده‌اند و چنان تخمه می‌خوردند که انگار وسط سینما نشسته‌اند و فیلم هم درام است و لطیف. و بعضی‌های دیگر، هم سُر می‌خوردند و هم از این همه خونسردی، حرص!

تقریبا ساعت ۴:۳۰ شیب تند و شن‌اسکی تمام شد. از آنجا به بعد مسیر راحت بود و پای‌مان میان بوته‌های کوتاه و بلند علف‌های مختلف فرو می‌رفت. شاید باور نکنید اما حدود ساعت ۵، بدون رفتن از مسیرهای عجیب و غریب سخت، ما هم وارد مسیر خاکی‌ای شدیم که محل عبور همه بود. و در مسیری پهن با شیبی ملایم به راه افتادیم.

و رفتیم

و رفتیم

و رفتیم

تا ته دنیا فقط می‌رفتیم. راه چرا تمام نمی‌شد؟ چرا آن شیب لعنتی آن‌همه ملایم بود؟ آهار پایین پای‌مان بود و این شیب انگار از آن آدمِ تخمه‌خور هم خونسردتر بود.

یکی از آن گیاه‌های گرد و خارخاری را شکافتیم و احسان مغزش را خورد و باز هم رفتیم. ساعت ۸:۱۵ بعد از ظهر میدان آهار بودیم و بالاخره با تمام درازی راه و بی‌آبی و خستگی، این راه هم مثل بقیه به پایان رسید. مثل تمام بارهایی که فکر می‌کنیم دردمان پایان ندارد و ما توانش را نداریم. تمام شد و ما توانش را داشتیم. راه‌مان را بلندتر از توان‌مان می‌گیریم شاید که توان‌مان بلند شود، نه راه‌مان کوتاه!

زندگی برام در کار با بچه‌ها، داستان خوندن براشون و در کوه معنای جدیدی پیدا می‌کنه. آدم باتجربه‌ای در کوه‌نوردی نیستم و الان دارم کنار پسرم پارسا، این تجربه رو زندگی می‌کنم.

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!