دماوند شبیه تجربه‌ی هیچ کوه رفتنی نبود.

حدود ساعت ۱۰ صبح روز چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹ رسیدیم به روستای ناندل در ارتفاع تقریبی ۲۳۰۰ متری از سطح دریا. کوله‌ها را باز کردیم و فقط کیسه‌خواب‌ها و چادرها و بارهای عمومی را جدا بستیم که بسپریم به قاطرها و در دو گروه سوار وانت شدیم.
آخرین وانت حدود ساعت ۱۰:۴۵ از روستای ناندل راه افتاد. حدود ۴۰ دقیقه‌ی بعد رسیدیم به گوسفندسرا با ارتفاع تقریبی ۳۰۲۰ از سطح دریا. آن‌جا قاطرها منتظرمان بودند. بارهای اضافی بار قاطرها شد و حدود ساعت ۱۱:۳۰ کوه‌نوردی شروع شد. همان‌جا اولین چشمه‌ی راه بود و امکان برداشتن آب داشتیم.
تمام مسیر تقریبا شیب ملایمی داشت و پاکوب به خوبی مشخص بود. مژده گفت: “دماوند دلبر است و سبلان سلطان!”

و ما پا گذاشتیم میان مسیر کشیده شده بر دامن سبز این دلبر.

دامنش را چنان پهن کرده بود که انگار تمام دنیا دماوند بود که می‌چرخید و دامنِ پرچینش همه جا را پر می‌کرد. مسیر مدام تکرار می‌شد. میان بوته‌های قلمبه‌ی سبز و خاک نرم، با کمترین تغییر در چشم‌انداز بالا می‌رفتیم. شبیه مورچه‌ای که پایین دامن عروسی در حرکت باشد. شاید همه‌مان به این فکر کردیم که عجب کوه خسته‌کننده‌ای!

چند تا از بچه‌ها به همراه عمو سهیل با سرعت بیشتری رفتند که جای خوبی برای چادر زدن پیدا کنند و بارها را تحویل بگیرند. دامن، زیادی پهن و بزرگ بود و ما زیادی کوچک. حاشیه‌ی سبز پایین دامن تا چمن‌زار ادامه داشت. آن‌جا دامن پیچی خورده بود و زمینِ پهن و سبزی را ساخته بود.

ما حدود ساعت ۱۷:۳۰ رسیدیم به چمن‌زار. لوله‌ای که نقش چشمه را بازی می‌کرد، قطره قطره آب را بیرون می‌داد.

هوا خنک و ما خسته!

استراحت کردیم و کمی آب برداشتیم و راهی شدیم.  حاشیه‌ی گل‌دار و سبز دامن، اینجا تمام می‌شد. حالا مسیر بیشتر با سنگ‌های تیزِ شکسته پوشیده شده بود و خبری از بوته‌ها نبود. باد سردی می‌وزید و ما دیگر حسابی خسته شده بودیم. راه تمامی نداشت. و سرما هم حسابی از ما استقبال می‌کرد.

گروه اول خیلی خیلی زودتر رسیده بودند به پناهگاه و چون جا نبود بیست متری پایین‌تر از تخت فریدون چادرها را بر پا کرده بودند در انتظار ما‌. آن‌قدر سردم بود که زمان را از دست دادم. حدس می‌زنم حدود ساعت ۲۰ بود که به آن‌ها رسیدیم. خزیدیم درون چادر و لباس گرم پوشیدیم. چای داغ و سوپ لذیذی خوردیم. باد بیداد می‌کرد. می‌کوبید به چادرها و صدایش را پخش می‌کرد در وسعت دماوند.

رفتیم توی کیسه خواب‌ها تا کمی گرم شویم و بعد نودل بخوریم و بخوابیم. این لحظات در ارتفاع حدود ۴۳۰۰ متری، درون کیسه خواب، از خستگی و سرما فقط دلم می‌خواست برگردم. کاش راهی بود که نجات پیدا می‌کردم. اما راهی نبود. باید هر طور شده آن شب را به صبح می‌رساندم. اشکم نشان از بدن لرزانم داشت. گازی که درون چادر روشن کرده بودیم، چادر را گرم کرد و رفت تا چادری دیگر را گرم کند.

“فردا بالا نمی‌روم. سرمای صبح توانم را کم می‌کند.” با این فکر خوابیدم.

صبح زود صدای گروهی که نزدیک ما خوابیده بودند می‌آمد که آماده‌ی صعود بودند. باد همچنان با سماجت می‌وزید و زوزه می‌کشید. چادرمان گرم بود و چشمانم پر از خواب. اگر سهیل صدای‌مان کند از چادر بیرون نمی‌روم. توان سرما و باد را ندارم.

چشمانم را بستم و خوابیدم.

بعد فهمیدم که چندین نفری مثل من همین قصد را داشتند. سهیل هم صدای‌مان نکرد. ما و توان‌مان را می‌شناخت. شبیه والدی بود که فرزندش را با تمام تفاوت‌ها و خصوصیات فردی‌اش می‌شناسد. پس قواعد خودشان را می‌سازند.
ساعت ۷ بیدار شدیم. باد آرام گرفته بود و دیگر خسته نبودیم. ساعت ۸ صبحانه‌خورده و آماده، دور هم جمع شدیم تا قرارهای صعود را با هم مرور کنیم.
سهیل گفت: قول نمی‌دم که همه به قله برسیم اما قول می‌دم همه سالم بریم و سالم هم برگردیم؛ و این بزرگ‌ترین هدف گروه‌مونه! ساعت ۸:۳۰ راه افتادیم. دیگر اصلا خبری از سبزی و گیاه نبود. بافت کوه همچنان خاکی بود؛ پر از سنگ‌های درشت و تیزِ شکسته. پاکوب همچنان مشخص بود و مسیر سخت نبود. اما در ارتفاع بودیم و نفس کشیدن سخت بود. آرام قدم برمی‌داشتیم تا نفس‌های‌مان با قدم‌ها تنظیم شوند. عمیق نفس می‌کشیدیم و منظم. نفس کشیدن مهم‌ترین نقش را در آن روزمان بازی می‌کرد. تمام تمرکزمان بر میزان و ریتم هوایی بود که در آن ارتفاع درون ریه‌های‌مان فرو می‌دادیم. کند و آرام قدم برمی‌داشتیم. قرار بود از تمام بدن‌مان محافظت کنیم.
دست‌هایمان را که بالا نگه می‌داشتیم سرد می‌شدند و یخ می‌زدند. پس باید حتما باتوم‌ها با دستمان زاویه‌ی ۹۰ درجه می‌ساختند.

بالاخره به ارتفاع ۵۰۰۰ متری رسیدیم.

دیگر پاکوب‌ها شبیه قبل نبودند. می‌رفتند و میان یخچال‌ها یا صخره‌ها گم می‌شدند. زندگی در این ارتفاع شبیه چهره‌ی کوه کاملا متفاوت با پایین بود. حرکات‌مان کند شده بود. اشتها نداشتیم و سهیل مدام حال‌مان را می‌پرسید و چک می‌کرد. همه خوب بودیم. کسی ارتفاع‌زده نشده بود. اما گروه کند حرکت می‌کرد.
بعضی‌ها می‌توانستند تندتر حرکت کنند و از این کندی خسته شده بودند. اما برعکس کوه‌های قبل که همیشه آن گروه تند‌تر، از بقیه جلو می‌رفتند این بار سهیل اصرار داشت که حتما همه با هم حرکت کنیم. هیچ کسی نباید از گروه خارج می‌شد. تمرینِ این بار صبر بود. آن هم در هوایی سرد. کوه سرسخت می‌شد و هوا سردتر. سر و کله‌ی صخره‌ها پیدا شده بود. این بالا بی‌هیچ شباهت به نرمی پایینِ کوه، در جدی‌ترین حالت ممکن، زندگی در جریان بود. اطراف‌مان یخچال‌های سرد و سفید برفی جا خوش کرده بودند.
پا گذاشته بودیم به حریم این دلبر وحشی. این سفیدی‌های زیبا و چشم‌نواز اطرافِ گردنِ دماوند که از پایین چنین دل می‌برند و شده‌اند نشانی از دماوند، آن بالا وسیع‌تر و زیباتر و بی‌رحم‌تر از یک سفیدی بودند. رفتن یک پاکوب یا مسیر اشتباه ممکن بود سُر بخورد میان یخچال‌های بزرگ. پس باید همه با هم حرکت می‌کردیم. در مسیر امنی پشت سرقدم. قله کاملا پیدا بود. خوب نفس کشیده بودیم، دست‌های‌مان یخ نزده بود، همه سالم بودیم و پشت هم و قله با ابهت تمام پیش روی‌مان بود.
ابرها آن بالا جور دیگری حرکت می‌کردند. هیچ شبیه ابرهایی نبودند که گاه تا زمین پایین می‌آیند و پودر می‌شوند و می‌شوند مه! دور قله چرخ می‌زدند و قوی بودند. شبیه هیچ پودر نمناکی نبودند. با یک حرکت کوچک چنان گردی از یخ و برف می‌پیچید دور قله که انگار مدت‌هاست که آنجا طوفان بوده. هر بار که کسی از حرکت کند گروه خسته می‌شد و درخواست می‌کرد گروهی تندتر بروند تا به قله برسند، سهیل برخلاف همیشه مخالفت می‌کرد.

رسیده بودیم به مسیر برفی.

چیزی تا قله نمانده بود. بوی گوگرد می‌پیچید در سردی هوا. هر چه بالا می‌رفتیم این دلبر، طبیعتی وحشی‌تر پیدا می‌کرد. سرما امان نمی‌داد تا حتی لحظه‌ای استراحت کنیم. خسته شده بودیم و زمان کندتر از همیشه شده بود. به زودی سردی هوا و سایه‌ی بلند کوه باعث می‌شد که مسیرهای برفی یخ بزنند. از برفِ اول گذشتیم. ساعت حدود ۵ بعد از ظهر بود.
سهیل ایستاد. باید سریع تصمیم می‌گرفت. پرسید: “کیا می‌خوان برن قله و کیا می‌خوان برگردن؟!” چند نفری اعلام کردیم که می‌خوایم برگردیم. تا ته توان‌مون رفته بودیم. ممکن بود با این سرعت به یخ‌بندون بخوریم.
اما کار بیخ پیدا کرد. بچه‌ها توانش رو داشتند و فقط ۱۵۰ متر با قله فاصله داشتند؛ می‌خواستن ادامه بدن. سهیل پیشنهاد داد برگردند.
لحظه‌ی عجیب و غریب و سختی بود. سوز سرد و بی‌رحمی می‌وزید. کسی حرف نمی‌زد. بندی از دل‌ها وصل بود به بلندترین قله‌ی ایران و بندی به گروه. گروه کار خودش را کرد. بچه‌ها برگشتند و چهار نفر از اعضای جدید گروه رفتند بالا.
آرام و بی‌حرف برگشتیم پایین. خدا می‌داند که در دل هر کدام‌مان چه می‌گذشت و چه حالی داشتیم. بغضم یخ می‌زد و فرو می‌دادمش. به هیچ کدام‌شان نگاه نمی‌کردم. نکند دل‌شان شکسته باشد. من مقصر بودم. مایی که کندتر بودیم. چند بار در دلم گفتم چرا اومدی که نذاری اینا برن بالا؟! اما اومده بودیم و چاره‌ای نبود. نمی‌شد تنها برگردیم.
کوچک‌ترین اشتباه و مسیر خطایی می‌رفت به ناکجاآباد. سهیل جدی‌تر از همیشه بود؛ به جدیت کوه بزرگ و باابهتی که ما را برده بود به دنیایی دیگر. به راستی که آن روز را ما در دنیایی دیگر گذراندیم.
بعد از برف‌ها، میان صخره‌ها استراحت کردیم. سهیل می‌خواست حتما حتی به زور چیزی بخوریم. دوباره به راه افتادیم. از قسمت خشن کوه کم‌کم دور می‌شدیم. گروهی که رفته بودند قله برگشتند و گروه تندرو با آن‌ها همراه شدند تا زودتر به کمپ برسند و سهیل همراه ما شد تا آرام و بی‌استرس کوه را پایین برویم. خیلی خیلی طول کشید تا ما پایین رسیدیم. خسته و بی‌رمق! سهیل تمام مسیر مهربان و صبور همراهی‌مان کرد. می‌رفتیم چون می‌دانستیم این راه هم با تمام سختی‌ش تمام می‌شود. نمی‌ماند؛ مثل تمام سختی‌ها. فقط باید ادامه دهیم. نیمه‌های شب رسیدیم. همه خواب بودند. علی غذای گرم و چای داغ برای‌مان آورد. امشب باد هم آرام بود و بی‌داد نمی‌کرد.
صبح که بیدار شدم خورشید پخش شده بود و خبر از روزی آرام می‌داد؛ انگار نه انگار که دیروز بر ما و بلندای این کوه چه گذشته!
چه طور باید زیپ چادر رو باز می‌کردم؟ گروه‌مون به قله نرسیده بود. حتما خیلی‌ها دلگیر بودند. مژده با اون تی‌شرت دماوندش نتونست با قله عکس بگیره. فاطیما اگه با میعاد رفته بود شاید الان با قله عکس داشت. بچه‌ها همه آمده بودند که بر بلندترین قله‌ی ایران بایستند، آن یکی که…
زیپ چادر را که باز می‌کنم مژده جلویم ایستاده. بغضم را فرو می‌دهم و حالش را می‌پرسم. به روشنی و پهنای صبح دماوند لبخند می‌زند.
– حالم خوبه. تمام اون چیزی که می‌خواستم در مورد خودم بفهمم، فهمیدم.
خیالم کمی راحت می‌شود. بی‌آنکه از کسی چیزی بپرسم صبحانه خوردیم. وسایل را جمع کردیم و همه دور هم جمع شدیم. هر کسی نظرش را در مورد برنامه می‌گفت. قرارمان همین بود که در طول برنامه هر چه سرپرست گفت بپذیریم و انتقاد و پیشنهادات را بگذاریم برای این زمان. توصیف این لحظات برایم سخت است، نکند که حق مطلب را ادا نکنم.
نوبت من که شد دیگر نمی‌توانستم بغضم را جایی میان گلو پنهان کنم. گفتم که چه قدر دلم می‌خواست تندتر نفس می‌کشیدم و گام برمی‌داشتم تا تمام گروه به قله برسند. چه حیف شد که قله در یک قدمی‌مان ایستاد و ما برگشتیم. آن‌ها که هم‌گام من بودند هم همین حس را داشتند. یکی از بچه‌ها گفت: خاله گاهی بالا نرفتن سخت‌تره تا رفتن. ما تصمیم سخت‌تر رو گرفتیم. گرفتن این تصمیم قدرت بیشتر می‌خواست.
مژده از گروه قبلی‌ای که همراه‌شان شده بود گفت:
اونا که نمی‌تونستند تند برن رها می‌شدن و کسی هم نمی‌دونه که چه حالی داشتند. اما اونا که به قله می‌رسیدند هم چیزی به‌شون اضافه نشده بود جز اینکه رفته بودند قله!
یکی دیگه گفت من حالم خیلی خوبه، با اینکه اونجا تصمیم برای نرفتن خیلی سخت بود. خودمو شناختم. ما یه گروه‌یم و از اول هم قرار بود کنار هم باشیم. به هدف گروه رسیدیم.
سرپرست گفت ما یه تیم‌ایم. برای رسیدن به قله راه‌های آسون‌تری وجود داره، اگه هدف فقط قله باشه. نگاه کنید به خودتون و ببینید چرا اینجایید. پیداش کنید. ببینید توی این چند روز، از اول برنامه، تغییر کردید یا نه؟!
از مرزی به باریکی تار مو بین خطر و ریسک گفت. اینکه همیشه دو قدم جلوتر رو می‌بینه که از اینجا اگه رد شدیم، اگه کسی سر بخوره چی می‌شه و کجا می‌ره و چی کار می‌شه براش کرد. گفت خودش اهل ریسک‌ه. برای همین همیشه به بچه‌ها می‌گفته جلوتر برن، بدَوَن یا با هم از ژاندارک رد شدن. اما اینجا قضیه فرق داشته. نباید خطر می‌کردیم. ممکن بود همه اون ۱۵۰ متر رو می‌رفتیم بالا و باافتخار از بام ایران برمی‌گشتیم و چیزی هم نمی‌شد اما ممکن بود برف‌ها یخ بزنند و …
پس نباید می‌رفتیم. باید این مرز رو پیدا کنیم.

نگاه می‌کردم به خودمون…

توی این کوه خیلی‌ها میومدن که برسن به قله. اگه قله نمی‌رفتی انگار هیچ کاری نکرده بودی. هدف که فقط قله باشه دیگه اگه حذف بشه مسیر هم بی‌معنا می‌شه. رسیدن به قله بیشتر از هر چیزی زور می‌خواست. توان بدنی بالا با کمی تمرین به راحتی آدم رو می‌نشوند روی نقطه هدف. همیشه فکر می‌کردم کوه‌نوردی ورزش خاصی‌ه! کوه‌نوردان دارای روحیه‌ی عجیبی می‌شن. چیزی از جنس مقاومت، صبر، همراهی و…
حالا می‌فهمیدم که کوه‌نوردی هم شبیه تمام تجربه‌های دیگه‌ی زندگی می‌تونه فقط یک کار باشه. تو قوی باشی، هر سال بری قله و برگردی. اما اونجا که باید، نتونی بگذری، نتونی دل بکنی، نتونی همراه بشی. فقط رسیدن به قله بشه هدف، بی اونکه لمس کنی که مسیر چه قدر می‌تونه دنیا و افکار تو رو تغییر بده. خود مسیر هدف باشه. یه عالمه آدم باشید که یکی شده باشید. ضعیف‌ترها دل‌شون بلرزه که چرا مانع قوی‌ها شدند و قوی‌ها دل بکنن و هم‌دل و همراه بقیه بشن. ما تغییر کرده بودیم. اون آدم‌های پریروز نبودیم.
دماوند شبیه کوه‌های دیگه نبود. نه فقط چون در ابعاد وسیع‌تری زندگی می‌کرد. چون سبک زندگی‌ و نگرشت رو به چالش می‌کشید. چون نگاهت بود که هدف و قدم‌هات رو تنظیم می‌کرد. چون می‌تونه مغرور سر جاش بشینه و فقط نقش یک کوه سخت رو بازی کنه! یا نه؛ روح و روانت رو این همه دگرگون کنه! هنوز در حال عجیبی به سر می‌برم. کجاها توی زندگیم فقط رسیدم به قله و کجاها یادم نیست که رسیدم یا نه، اما تغییر کردم؟! اون روز خیلی از دماوند دلگیر بودم. هیچ به دلبرها نمی‌موند. حالا که زمان گذشته می‌بینم که بدجوری دلبره. یک دلبر سرسخت و مغرور. از اون دلبرا که نگاهت رو تغییر میدن.
دلم می‌خواد سال دیگه بازم سه روز از عمرم رو برم توی دنیای غریب دماوند! همه با حال خوبی پا بر دامن گلدار گذاشتیم و برگشتیم. اما چه برگشتنی! گویی که از این رو به آن رو برگشته بودیم و دماوند، وحشی و پرغرور می‌غرید.

دوست داشتنی‌ترین قسمت سفر هنوز مانده بود.

استقبال گرم دوستان و خانواده. همان‌ها که آمده بودند تا انتخاب این مسیر پر از دگرگونی را تبریک بگویند. آغوش‌شان گرم بود و لبخندشان شیرین‌ترین دلگرمی دنیا. این گل‌ها که هدیه گرفتیم یادگار دل‌های همراهی‌ست که پشت‌مان را گرم می‌کنند.
زندگی برام در کار با بچه‌ها، داستان خوندن براشون و در کوه معنای جدیدی پیدا می‌کنه. آدم باتجربه‌ای در کوه‌نوردی نیستم و الان دارم کنار پسرم پارسا، این تجربه رو زندگی می‌کنم.

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!