مانند پیش برنامه های قبلی، به علت استقبال زیاد مانوژایی ها از پکیج دماوند 1400، دو گروه شده بودیم. گروهی پنجشنبه 30 اردیبهشت همراه عمو علی چراغی و سرهنگ صعود کرده بودند و ما جمعه 31 اردیبهشت راهی ارفع کوه شدیم.
جمع صبح به قصد ارفع ده به راه افتادیم. سه ماشین شخصی بودیم و بقیه با میدلباس. ما زیر پل ورسک صبحانه خوردیم و بعد از ورسک جاده را دور زدیم به سمت ارفع ده. و قسمت کوهنوردی ماشین شروع شد. جادهی روستا پیچپیچی بود با شیب تند. به زمین فوتبال روستا که رسیدیم، زهرا و محمد، محبوبه و آتریسا زودتر رسیده و در سایهی باریک جلوی خانهها منتظر بودند.
یک ساعتی صبر کردیم تا میدل باس رسید. در شمال غربی زمین فوتبال کوچهای بود که ما را انداخت در پاکوب ضلع غربی ارفع کوه. ساعت ۱۰ صبح ابتدای پاکوب بودیم و راهی روزی جدید شدیم.
به زودی وارد جنگل شدیم.
ساعت ۱۰:۴۰ جایی لابهلای درختان نشستیم برای صبحانه. مسافران میدل باس هنوز صبحانه نخورده بودند. نشستم میان درختان کوتاه و بلند و عجیب. انگار چشم درآوردند و یواشکی نگاهی انداختند. گمانم شبیه انیمیشنها، اهالی عجیب ارفع کوه بودند که به چشمِ ما درخت و سنگ میآمدند. ۱۱ دوباره راهی شدیم. هوا گرم و سنگین بود. عرق سُر میخورد و خیسمان میکرد و درختان همچون موجوداتی عجیب نگاهمان میکردند!
یک ساعتی که میان سرسبزی محض، کوهنوردی کردیم، جایی نشستیم و محمد آقا کمی سر صحبت را باز کردند. به قسمت جذاب ماجرا که رسیدیم مثل سریالهای تلویزیون، صفحه خطخطی شد و صحبت قطع شد تا جای دیگری ادامه دهیم.
مسیر، عجیب زیبا بود. زیباتر از تصور. ما میان گلها و رنگها پیچ میخوردیم و میخزیدیم بالا. شبیه هزارپایی اسمارتیزی. موجودات درختیِ عجیب چشم از ما برنمیداشتند. جنگل زنده بود. حتی قارچهای درختیش و عمو حسن میخواند:
بر گیسویت ای جان کمتر زن شانه
چون در چین و شکنش دارد دل من کاشانه
♪♪♪
بگشا ز مویت گرهی چند ای مه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه
تا بگشایی گرهی شاید ز دل دیوانه
دل در مویت دارد خانه
مجروح گردد چو زنی هر دم شانه
پس این موجودات عجیب، موهایی گرهخورده بودند با دلهایی اسیر که از آن میان به ما زل زده بودند. میان این دلبرانگی، دلهایی هم سوخته بودند.
ساعت ۱۳ تقریبا رسیدیم به مرز میان شلوغی جنگل و پهنای دشت.
نشستیم و دوباره سر صحبت باز شد. انگار در مسیر، صحبتها خیس خورده بودند و حالا وقت آن بود که با هم درمیان بگذاریم. از روانشناسی و نیاز آدمهای مدرن یا به ظاهر مدرن حرف زدیم و محمد آقای میرزایی هم در شفاف شدن موضوع کمک میکردند. دلمان میخواست باز بگوئیم و باز بشنویم تا سر از رازها دربیاوریم.
۲۰ دقیقه یا بیشتر نشستیم و دوباره به راه افتادیم. تقریبا یک ساعتی کوهنوردی میکردیم و بعد استراحت. حالا موهای گرهخورده تمام شدند و دشت با موهای صاف و لخت که در باد تاب میخورد، استمارتیز رنگی گروهمان را کشید میان پهنای چشمنوازش.
دشت زیبا و رنگرنگ بود و شاید مثل پروانهها رویای پریدن داشت. گلهای فراموشم نکن پر بودند و میان کاکوتیها فریاد میزدند تا فراموش نشوند. تمام مسیر تا قله پاکوب داشت و پارچههای قرمز زده شده به درختان هم کمک میکرد که در جنگل گم نشویم.
حدود ساعت ۳ رسیدیم به قله ارفع کوه
قلهی عجیبی بود. سختگیر نبود و میگذاشت با نرمی برسیم آن بالا. عکس گرفتیم و استراحت کردیم و حدود ساعت ۴ از مسیر دیگری، راهی برگشت شدیم.
از ضلع شرقی ارفع کوه که مسیر طولانیتری بود برگشتیم.
مسیر برگشت پاکوبهای مشخصی نداشت. عمو سهیل و عمو حسن از ما خواستند که همه گروه با هم باشیم و از هم دور نشویم تا در مسیرهای نامشخص و فرعی گم نشویم. اما عجب مسیر دلربایی بود. شبیه فیلمها میرفتیم میان گلهای رنگارنگ و متنوع و پرپشت. میان راه استراحت کردیم و یک ساعت بعد یعنی ساعت ۵ دوباره رسیدیم به جنگل. جنگلی که با برگهای پاییزی فرش شده بود.
هوا گرم بود و آبمان تقریبا تمام شده بود. قرار بود هر کسی ۳ لیتر آب همراه داشته باشد که بعضیها نداشتیم.
همه چشمانتظار چشمه بودیم.
حدود یک ساعت و نیم بعد یعنی ساعت ۶:۳۰ رسیدیم به چشمه که پر بود از آب. دور چشمه حصاری کشیده بودند که در داشت. برای آب برداشتن وارد میشدیم و آب برمیداشتیم و برمیگشتیم؛ شبیه یک مراسم مذهبی بود. بعد در فضای باز اطراف معبدِ چشمهای نشستیم به استراحت. هوا شبیه خداحافظی خورشید بود و مسیرمان در جنگل زودتر هم تاریک میشد. عمو حسن توصیه کردند که همیشه هدلامپ همراهمان باشد. استراحت کردیم و حدود ساعت ۷:۱۰ به راه افتادیم. از اینجا به بعد پاکوب پهن بود و کاملا مشخص.
حدود ساعت ۹:۳۰ رسیدیم پایین، کنار امامزاده سام و لام. سوار ماشین شدیم.
جمعه بود و مسیر برگشت به خصوص از اتوبان بسیار پرترافیک بود. در مسیر، یاد گلهایی افتادم که در قله از لابهلای سنگها درآمده بودند. چرا؟ نه واقعا چرا؟ خب چرا شبیه هزاران گل دیگر در بستر خاکی نرم زندگی نمیکنند؟
خوشم میآید از این همه سرسختی عجیبشان. زانودرد نمیشوند؟ پادرد نمیگیرند؟ یا میگیرند اما شرایط بدنشان را خودشان تعیین میکنند؟
ولی میدانم که از این بالا چیزها میبینند که پایینیها نه.
موهای گرهخورده و دلاسیر تا موهای رها در باد با دلهای دیوانه…
برنامهی بینظیری بود با مناظر شگفتانگیز.
تمام راه توی اون جنگل مهآلودِ زیبا، با خودم زمزمه میکردم:
به کجا مرا کشانی که نمیدهی نشانم؟
به جز این دگر ندانم که تو جانِ این جهانی…
برنامه ارفع رو همیشه دوست داشتم، برای جنگلش، برای دستش و برای رفیع بودنش🙂