تازه به هم رسیده بودیم. خانوادههای جدید، بچههای جدید؛ و چهار روز پیش رویمان بود. که میتوانست از بهترین روزهای عمرمان باشد یا برعکس.
قرارمان دیدار در سالن ترانزیت فرودگاه بود. هواپیما تاخیر داشت و فرصتی ایجاد کرده بود که بچهها کمکم با یکدیگر آشنا شوند؛ که البته در مدت زمان خیلی کوتاهی این کار را انجام دادند و بقیهی وقتشان را صرف بازی کردند.
با خود فکر کردم منِ آدم بزرگ چقدر زمان میخواهم که با آدمهای دیگر آشنا شوم آن هم طوری که بتوانم لحظهها و روزهایی از زندگیام را با آنها تقسیم کنم. بازی همهی زندگی بچههاست و آنها بیپروا در زمان کوتاهی با هم تقسیمش کردند.
بعد از نیم ساعت تاخیر، سوار هواپیما شدیم و تهران و همهی آنچه درش داشتیم را گذاشته و دور و دورتر شدیم.
مهربان و جانان و هانا، بچههایی بودند که بدون حضور والدینشان با ما همراه شده بودند. کنار هم نشسته، اسباببازیها و خوراکیهایشان را درآورده و مشغول بازی بودند.
مطمئنم اما آن پایین چشمهای پدر و مادرشان به آسمان بود و دلشان همراه ما. حدود یک ساعت و سی دقیقهی بعد از فاصلهی خیلی خیلی دوری درحالی که بچهها چمدانهایشان را روی زمین میکشیدند، با ذوق ریههایشان را مهمان هوای جنوب میکردند، نفس عمیق میکشیدند و میگفتند بوی دریا میااااد، به پدر مادرهایشان پیام دادیم که رسیدهایم.
از فرودگاه مستقیم رفتیم رستوران
یک رستوران قشنگ که به خودمان خوشآمد بگوییم، یک شام جنوبی بخوریم و آماده شویم برای دو شب کمپ ساحلی در قشنگترین ساحلهای جنوب، کنار فیروزهای زیبای خلیج فارس.
بعد از شام دوباره سوار ماشین شدیم و به سمت ساحل مکسّر رفتیم که شب را کنارش صبح کنیم.
وقتی رسیدیم هیچ چیز معلوم نبود. همه جا تاریک و سیاه بود. هدلمپهایمان را روشن کردیم و صبر کردیم تا چادرها برپا شوند.
آسمان غرق ستاره بود. ماه لاغر و بیجان همان دقایق اول طلوعش، غروب کرده بود و اجازه داده بود ستارهها روی دامن سیاه آسمان قایمباشکبازی کنند.
بچهها دوست داشتند به هر ترتیبی هست در تاریکی اطراف را کشف کنند.
کمکم چادرها آماده شد و خانوادهها به چادرهایشان رفتند. هانا و جانان و مهربان هم داخل چادر دور هم نشسته، خوراکیهاشون را درآورده بودند و مشغول گپوگفت و دورهمیِ شبانه بودند و قصد داشتند تا صبح بیدار بمانند.
اما طولی نکشید که همه جا ساکت شد و همه خوابیدند. هیچ کس نمیدانست صبح چه منظرهای در انتظارش است. در سیاهی، خستهی جنبوجوشهای قبل از سفر و رسیدن از راه، در کیسه خوابهایمان خزیده بودیم آن هم در حالی که هیچ چیز، هیچ جا معلوم نبود و تنها صدای دریا به گوش میرسید…
حدود ۶ صبح بود که صدای ریز ریز خنده از چادر دخترها به صدای دریا اضافه شد. کمی بعد زیپ چادر را پایین کشیدند و بدون معطلی به سمت دریا رفتند. دریا انگار که به استقبالمان آمده باشد، تا نزدیک چادرهایمان جلو آمده بود. هوای خنک صبحگاهی با طلوع خورشید جای خودش را به گرمایی داد که مجبورمان میکرد تا جای ممکن لباسهایمان را کم کنیم. حالا همه بیدار بودند. صبحانه خورده بودیم، پدر مادرها رفته بودند قدم بزنند و ساحل زیبای مکسر را ببینند. بچهها غرق بازی بودند. گاه در آب، گاه توی ماسهها.
دریا بچهها را افسون کرده بود…
ساعت ۱۱ بود که قایقهایمان آمدند. سوار قایقها شدیم و برای رسیدن به لاوان دل به دریا زدیم.
بچهها ورود پدر مادرها را به قایق خودشان ممنوع کردند. کنار هم نشستند و با خوشحالی سفرهی خوراکیهایشان را باز کردند و مشغول گپ و گفت شدند. کمی بعد از سرعت قایق به هیجان آمدند. دستهایشان را در هوا تکان میدادند، بلند بلند میخندیدند، جیغ میکشیدند و دوست داشتند زمان طولانییی سوار قایق باشیم.
نیم ساعت بعد به ساحل زیبای دهکوت در جزیرهی لاوان رسیدیم. ساحل شگفتانگیزی که صخرههای بلند و زیبا و ماسههای نرم و افتاده، هر دو را کنار هم در خود جای داده بود.
هنوز ۵ دقیقه از رسیدنمان نگذشته بود که…
دریا بچهها را افسون کرده بود…
عمو محسن مشغول آماده کردن ناهار شد. خانوادهها مشغول قدم زدن، گپ و گفت، بازی با بچهها و آبتنی بودند.
یکی دو نفری هم به کمک عمو محسن رفتند. چوب برای آتش جمع و آتش را برپا کردند.
در لاوان میمانیم…
دوستیها شکل میگیرد. دستها نقش حنا میگیرند و موها بافته میشوند.
بچهها تمام مدت کنار ساحل یا داخل آب مشغول بازیاند.
حالا ناهار خوردهایم. چادرها کمکم روی پاهایشان میایستند و سایهبان درست میکنند. خانوادهها وسایلشان را داخل چادر میبرند و بچهها…
عمو علی ما میخوایم با هم باشیم.
عمو علی قول بده که ما بریم توی یه چادر.
دوست داریم چادرمون آبی باشه.
عمو علی میشه ما بچهها بریم توی اون چادر آبی بزرگه؟
…
چادر آبیِ بزرگ پر میشود از کیسه خوابهای رنگارنگی که منتظر شب و آمدن بچهها میمانند.
حالا غروب است. دریا عقب رفته و آسمانِ نارنجی زمینهی خودنماییِ هلالِ کم جان و زیبای ماه شده است.
آرام آرام دور آتش جمع میشویم. محسن در حال آماده کردن مقدمات شام است. علیرضا هم چای را آماده کرده است. بچهها همچنان کنار ساحل مشغول شنبازی هستند. گپ و گفت دور آتش، دوستیها را صمیمیتر میکند.
کمکم همبرگرهای ذغالی آماده میشوند و همه برای خوردن شام دور هم جمع میشویم.
بعد از شام بچهها به چادر خودشان میروند. بچهها و کیسههای خوراکیهایشان.
– عمو علی میشه ما الان نخوابیم مهمونی بگیریم؟
– عمو ما خوابمون نمیاد.
– عمو…
ما چای میخوریم و در چادر بچهها مهمانی برپاست.
کمکم اما آرام میگیرند. بزرگترها هم یکی یکی به چادرشان میروند. آتش کم رمق و هوا خنک است.
آسمان پرستاره و نفسِ آرامِ آتش را ترک میکنم و محسن و علی و عمو علی را تنها میگذارم و هر چند خوابم نمیآید اما به چادرم میروم.
نمیدانم کی خوابم برد اما با صدای یکی از بچهها از خواب بیدار میشوم. چادرم کنار چادر بچههاست.
بچههایی گهگاه از خواب بیدار میشوند. عمو علی پشت در چادرشان خوابیده است و هر بار که بیدار میشوند، کنارشان است.
یکتا نیمه شب دلش برای مادرش تنگ میشود و عمو علی او را پیش پدر مادرش میبرد. هیراد چند بار طلب آب میکند.
هانا میگوید عمو یه جوریام و عمو علی او را به چادر من میآورد که کنارش باشم تا بتواند بخوابد.
کوروش اولین بارش است که دور از پدر مادرش میخوابد.
اما با همهی این اوصاف این شب بلاخره صبح میشود. بچهها بیدار میشوند در حالی که خاطرهی یک شب به یادماندنی را به دفتر خاطرات ننوشتهی زندگیشان اضافه کردهاند.
در لاوان میمانیم…
صبحانه خوردهایم. آفتاب گرم جنوب بر سرمان پهن شدهاست. فیروزهایِ دریا وسوسهام میکند. به آب میزنم. بچهها هم در آب هستند. بعضی از پدر مادرها هم به آب زدهاند. عمو محسن ماهیهای شکم پر را آماده میکند. کمکم چادرها را جمع میکنیم. قرار است بعد از ناهار سوار قایق شویم و به ساحل مقام برگردیم و شب را در یک اقامتگاه بومگردی زیبا بگذرانیم.
حالا چادرها جمع شدهاند و چمدانها بسته. قایقها آمدهاند. ماهیهای شکمپر را که محسن و علیرضا آماده کردهاند وسط میگذاریم و دوباره همسفره میشویم.
بعد از ناهار منتظر ناخدا میمانیم که کمی قبلتر برای کاری رفت و قرار شد زود برگردد. اما ناخدا دیر میکند. سر وقت برنمیگردد. بچهها از سر و کول قایق بالا میروند. بزرگترها آماده لب ساحل و خیره به دریا نشستهاند که ناخدا بیاید.
آنقدر به این ساحل و جزیره چفت شدهام که از نیامدن ناخدا خوشحالم. انگار ساعتی وقت، اضافه بر برنامه، در یک جای خوب زندگی، جایزه گرفتهام. بدون هییچ دغدغهای روی تخته سنگی دراز میکشم و به فیروزهایِ شفاف دریای جنوب خیره میشوم. آفتاب دلچسبی روی بدنم ولو شدهاست. چشمهایم را میبندم و پلکهایم را به گرمای آفتاب تکیه میدهم. صدای دریا، خندهی بچهها، خاک دوستداشتنی. من این لحظه هیچ چیز دیگری از زندگی نمیخواهم جز همین لحظه.
کمی بعد با فریادهای ناخدا ناخدای بچهها به جهان واقع باز میگردم. کولهام را برمیدارم و راهیِ قایق بچهها میشوم. نیم ساعتی شناور روی آب حرکت میکنیم تا به ساحل برسیم. بعد از آن سوار اتوبوس میشویم. و به سمت اقامتگاه حرکت میکنیم.
بچهها در اتوبوس هم دست از بازی برنمیدارند و تا لحظهی رسیدن به اقامتگاه مشغول جنب و جوشند.
نمیدانم اقامتگاهمان کجا بود. خیابان خاکیِ منتهی به آن سبز سبز بود. در دو طرف راه مزرعههای سبز پررنگ کشت تنباکو خودنمایی میکردند. کشاورزانی که مشغول کار بودند. درختهای بلند بالایی که نامشان را نمیدانم. اقامتگاه در منطقهی بسیار بسیار زیبایی قرار داشت. اتاقهایش اسم نخلهای مختلف بودند. سقف و پنجرهی اتاقها از چوب بود. یکی از دیوارهای حیاط اقامتگاه کوه بود. کوهی عجیب و غریب با حفرههای بزرگ و کوچک غار مانند. و از کوه که بالا میرفتی… وَه…
تا چشم کار میکرد مزرعه بود و درختهای کهنسال تکتک که سایههای وسیعشان چرت سر ظهر گرم بهار را طلب میکرد.
بچهها در بزرگترین اتاق اقامتگاه که اسمش آزاد بود، آزاد و رها مشغول بازی و شیطنت شدند. از سر و کول هم بالا میرفتند. بدو بدو، بپر بپر، بالشبازی و…
ما هم یکی یکی دوش گرفتیم و غبار دو شب کمپ ساحلی را از تن شستیم.
غروب دور هم در حیاط اقامتگاه به گپ و گفت نشستیم و چای و خرما خوردیم. ما حالا یک خانواده بودیم. گپ و گفتهایمان صمیمانهتر بود. کمتر رنگ و بوی تعارف داشت و از لایههای پنهانتر وجودمان برمیآمد. حالا الهه و ساجده و بقیهی دوستان هم مراقب مهربان و جانان و هانا بودند. حواسشان بود لباسشان کم و زیاد نباشد، تشنه نباشند، غذا خورده باشند و…
بچههایمان بچهی همهمان بودند.
شام را خوردیم و دوباره بچهها دور هم و کنار یکدیگر کیسه خوابهایشان را ردیف کردند و به رسم دو شب گذشته خوراکیهایشان را ولو کرده و مشغول گپ و گفت و خندههای ریز ریز شبانه شدند. امشب آخرین شبی بود که کنار هم بودند. یکتا که شب قبل نیمههای شب هوای مادرش را کرده بود امشب از پس دوری برآمد و تا صبح کنار دوستانش خوابید.
صبح بعد از صبحانه و گشت و گذار اطراف اقامتگاه، اتوبوس آمد دنبالمان. قرار بود به خلیج نایبند برویم و ناهار را کنار موجهای بلندی که سر به صخرهها میکوبند بخوریم.
بعد از طی مسیر زیادی با اتوبوس و بخشی از مسیر با وانت، به نایبند رسیدیم. نایبند زیبا و آرام. کجا بودند موجهای سرکش و زخمی که سر به ساحل سنگی میکوبیدند؟ دریا به غایت آرام بود. چه کسی، چه شعری به گوش دریا زمزمه کرده بود که چنین رام و آرام، با صخره و ساحل همبستر شده بود؟
ناهار را کنار ساحل خوردیم، با دریای زیبا و دلربای جنوب خداحافظی کردیم و راهی عسلویه شدیم.
یکی دو ساعتی به پروازمان مانده بود. گشتی در خیابانهای عسلویه زدیم و از آنجا به فرودگاه رفتیم.
فرودگاه که به نظرم متناقضترین مکان جهان است. کش میآید بین آمدنهای شیرین و رفتنهای تلخ…
دیگر کامل شب شده بود که سوار هواپیما شدیم و عسلویه و آن همه فیروزهای و خاکی در همتنیدهی زیبا را به قصد تهران ترک کردیم…
ممنون از محبتتون دوستان. سفر بینظیری با خانوادهها و بچههای بینظیر که تبدیل شد به یه خاطرهی به یادموندنی و لذتبخش که تا همیشه میتونم برگردم بهش و با لذت بگم اون سفری که با بچهها رفتیم عسلویه…
یکی ازخاطره انگیزترین وجذاب ترین سفرهای زندگیم🥰
عمو علی مهربون ، عمو علی هستم عزیز، عمو محسن خوشرو و خاله الهام نازنین ❤ بابت همه ی زحمات و دلسوزیها و خوبیهاتون سپاسگزارم🙏🙏
امیدوارم باز هم در کنار مانوژای گرم و دوست داشتنی برای خودمون و دلبندامون خاطرات خوش ثبت کنیم 🙏😊🍀🌹
سلام مانوژا جان🌹
خاله الهام عزیزم هزاران آفرین بر شما و قلم شیوا و ادبی و پر استعاره تون👏👏👏
چه نثر زیباااااایی دارید ، دوباره منو به جنوبِ زیبا برد👌
بعضی از بندها و جملات رو دو یا سه بار خوندم و هر بار بیشتر خودم رو در اون ۴ روزِ دوست داشتنی و پرخاطره بیاد آوردم و گاهی بغض کردم و دلتنگش شدم
چقدر زیبا خاطرات سفرمون رو نگاشتید👏👏👏
از اینکه افتخار آشنایی با شما و مانوژای عزیز رو داشتم خیلی خوشحالم🌹🌹❤❤
امیدوارم فرصتی پیش بیاد تا دوباره در کنارتون خاطرات شیرین رقم بزنیم و مثل سفر عسلویه با تداعیشون لبخند بزنیم و شاد بشیم🙏😊🥰
سبز باشید و مانا 🍀
بعد از بیش از یک هفته هنوز شبها قبل از اینکه بخوابم فیلم بازی بچه ها کنار دریا ، قهقهه زدنشون وسط آب و بازی هاشون وقتی موزه ساختن قلعه شنی ساختن رو یکی یکی مرور میکنم… اونقدر غرق فیلما میشم که با صدای حامد که میگه چندبار شد اینا رو دیدی به خودم میام… یه بار؟ دو بار؟ ده بار… هر بار انگار خودم دوباره همراه اون لحظه ها میشم و باززز لذت میبرم… ❤️😍❤️😍