از دلانگیزترین صبحها، صبح روز شروع سفره. همون صبحی که توی تاریکی و آفتاب نزده از خونه میزنی بیرون و میدونی داری پا میذاری تو یه دنیا ماجرا و تجربه. همون صبحی که شب قبلش از هیجان خوب نخوابیدی و به انتظار رسیدنش نشستی. حالا یکی از همون صبحها رسیده بود و من وسط وسطش بودم.
یه عالم بچه، یه عالم مامان بابای مهربون و البته نگران… دونه دونه میایم، دونه دونه سوار ماشین میشیم و وقتی همه اومدند راه میفتیم.
نمیدونم به چی فکر میکردند.
اما میتونم حدس بزنم مامان باباهاشون الان دارن به چی فکر میکنند. تا آخرین لحظه سفارش میکردند.
از عادتهای بچههاشون میگفتند. از این که کِی گرمشون میشه و کِی سردشون. از اینکه شب قبل خواب باید فلان قرص رو بخورن یا فلان اسپری رو مصرف کنند. از اینکه اگه گشنهشون بشه چی رو بهتر میخورن یا چی توی کیفشون دارند یا…
به خودم میگم دلبند شاید یه کم کلمهی لوسی به نظر برسه اما خیلی واقعیه. این مامان باباها بند دلهاشون رو دست ما سپرده بودند. شیشهی عمرشون رو. اصلا به قول عمو علی همهی زندگیشون رو. این تجربه رو تاب آوردن کار خیلی سختیه.
دل شیر میخواد که پامون رو بذاریم توی این تونل و تا رسیدن به روشنی تاب بیاریم. اون طرف تونل اما، شاید یه خاطرهی خوب، یه تجربهی ارزشمند، یه من تونستم تو تونستییی، منتظرمون وایستاده باشه…
خداحافظی و گریه و بوس و بغل تموم میشه و شیطنتها شروع.
عمو علی بهشون میگه بخوابید فعلا. یه جوری که صدای خروپفتون بیاد. میشنوم که به هم با خنده و شیطنت میگن عمو علی که برگشت سریع خودمون رو میزنیم به خواب و خروپف میکنیم.
خودشون خوب میدونن که این یه بازیه. 😁
کمکم اما واقعی خوابشون میبره. آخه منتظریم آفتاب بزنه که موقع صبحونه خوردن سردمون نشه. چشم به راه آفتاب میمونیم و آفتاب نیومده چشممون گرم میشه.
حالا دیگه واقعا گشنهمونه.
میپیچیم توی یه فرعی که هم دستشویی داره و هم آفتاب خودشو ولو کرده سرتاسرش. در چند ثانیه صبحونهمون رو میخوریم و… بعله، مشغول بازی میشیم.
دوباره ماشین، دوباره پاییز، دوباره راه.
حالا صدای گپ و گفت و بازی و البته موزیک، گوش فلک رو کر میکنه چه برسه به گوش ما. درست همون وقتی که برای بار نمیدونم چند هزارم سامیار میپرسه خاله کی میرسیم، میپیچیم توی یه فرعی و میرسیم.😁
جمع میشیم تو سالن تا اتاقهامون مشخص بشه. همه با هم قرارشون رو گذاشتند. که کی با کی باشه. اما خوب عمو علی باید کلید رو بده بهشون و اجازه بده که برن توی اتاقشون. توی همین فاصله بعضیها دست به دعا برمیدارند. غافل از اینکه عمو علی خبر از دل تکتکشون داره و حتی اگه نگن هم میدونه که کی دوست داره با کی باشه. کلیدهاشون رو میگیرن و با ذوق وصف نشدنییی میدون به سمت اتاقهاشون.
بعضیا البته گویا اول با دو تا دختر ۲۵ ساله هماتاق بودند که عمو علی به دادشون میرسه و میفرستشون پیش رفقاشون.🤪
از اونجایی که ما از اون آدمهایی نیستیم که آروم بگیریم😁 یه نونخانهای و شیر میزنیم به بدن و میریم جنگل. یه جنگل نزدیک اقامتگاه که با یه پیادهروی کوتاه میرسیم بهش.
بازی همون چیزیه که همهی زندگی بچههاست. انگار اونا میدونن که اگه بخوان تموم لحظههاشون رو زندگی کنند، هیچ فرصتی رو نباید برای بازی از دست بدن.
عمو علی میگه من مسئول قمقمههاتون نیستم. اونا اما جایی امنتر از کنار عمو علی نمیشناسن. میذارن و میرن.
حالا برگشتیم و بوی عدسپلو پیچیده توی سالن غذاخوری. ظرفهامون رو میاریم و از خجالت ناهار درمیایم.
به نظرتون ما آدمبزرگها ظهر روز اول سفر چی کار میکنیم؟
میخوابیم دیگه؟ نمیخوابیم؟ بچهها اما خستگیناپذیرن. شاید هم فکر میکنند مگه چند بار این موقعیت براشون پیش میاد که اینجوری پیش دوستهاشون باشن؟ پس ثانیه به ثانیهش رو استفاده میکنند که زندگی کنند.
و بعد دوباره پیادهروی تا جنگل
بساط آتیش و سوسیس کبابی هم به راهه. عمو علی هم برامون با چوب سیخهای بلند درست میکنه که دستمون نسوزه.
دیگه هوا داشت تاریک میشد. گرگومیش غروب، خنکی جنگل پاییزی، بو و گرمای دلچسب آتیش و سر و صدای بچهها، همون چیزاییه که یه خاطره رو توی ذهن آدم چند بعدی میکنن. دیگه خاطره فقط یه تصویر نیست. هم بو داره، هم حرارت داره، هم صدا…
و شام که همهی بچهها خیلی دوستش داشتند.
دونه دونه میاومدند به آشپزخونه سر میزدند. خیلیهاشون موقع رفتن میگفتند خاله مامان من خیلی خوب پاستا درست میکنه.🙂
دلم ضعف میره واسهشون. خودم هم باهاشون همعقیدهام که مامانم غذاهاش از همهی غذاهای دنیا خوشمزهتره.😋
حالا شام رو خوردیم.
هر قدر هم خسته باشیم، هر قدر هم روز شلوغی رو پشت سر گذاشته باشیم و هر قدر هم خوابمون بیاد، اما این یه شب منحصر به فرده.
فردا شب دوباره توی اتاقمون و روی تختمون میخوابیم، در حالی که داریم به کلاسهای فردا صبحش فکر میکنیم. امشب اما فرق داره. عمو علی خیلی خوب این رو میدونه که بچهها رو جمع میکنه و میگه وقت پانتومیمه. دو تا سرگروه انتخاب میکنه و دو تا تیم تشکیل میده و یارکشی و سنگ کاغذ قیچی و اپلیکیشن پانتومیم روی گوشی رهام و…. حرکت.
بعضیا هم میرن بالا یه چرخی بزنن یهو میبینن یه جایی حاضر و آماده و تر و تمیز هست که درسته بچهش نیست اما جا هم تر نیست. پس تن میدن به وسوسهی خواب و ولو میشن تو جای حاضر آماده.
بعضیها هم تونستند یه روز پر از دلتنگی رو پشت سر بذارن و یک قدم به مستقل شدن تزدیکتر بشن. میخوابن اما ازم میخوان نیمساعت دیگه بیدارشون کنم که به مامان باباشون زنگ بزنم. من میدونم که اگه بخوابن از خستگی تا صبح بیدار نمیشن و میدونم که صبح دلتنگیها کمتره و میتونم بهشون بگم که بیدارشون نکردم نیم ساعت یه بار چون میخواستم خوب بخوابن و خستگیشون در بره.
حالا دیگه سالن پر از سکوته. همه دارن میخوابن. بعد از پانتومیم اومدن تو اتاقها. کوچیکها عروسکهاشون رو بغل کردند. بعضیا دلتنگ مامانشون بودند و از نگرانیهاشون میگفتند. بعضیای دیگه دوستشون رو دلداری میدادند و میگفتند.
توی یکی از اتاقها ماهی نقرهای قایم شده بود و دختر کوچولو نمیتونست بخوابه. وقتی ماهی نقرهای پیدا شد باز هم نمیتونست بخوابه. عمو علی رفت توی اتاق. روی تختش دراز کشید تا کمکم خوابش ببره.
یکی دیگه میگفت خاله پیشم بمون. میتونی هم با موبایلت کار کنی اما پیش من باش.
اون یکی میگفت که خونهی مامانبزرگش بوده و خیلی نتونسته قبل اومدن مامانش رو ببینه. یه کم از دلتنگیهاش گفت و شنیدم. از این براش گفتم که سفر رفتن تنهایی اون هم توی سن اون خیلی کار سختیه و دلتنگی خیلی طبیعیه. کمکم آروم شد. گفت میتونم برم و دیگه میتونه بخوابه.
خوب یه کسایی هم بودند که در لحظه خوابشون برد و دلتنگیهاشون نتونست به خوابشون غلبه کنه.
بزرگترها اما نشستند به پچپچهای شیرین شبانه و خندههای ریزریز آروم زیر پتو.
نیم ساعت بعد اما دیگه همه خواب بودند. خوابِ خوابِ خواب.
یه صبح دیگه
توی سفر با بچهها خیلی دیر شب میشه و خیلی زود صبح. اصلا دنبال خوابیدن نیستند و کمترین اهمیت رو به خوابشون میدن. همین میشه که از ساعت ۵:۵۰ صبح کمکم پچپچها و خندههای زیرزیرکی شروع میشن. تا بیدار میشن خنده میاد به لبشون و شروع میکنند حرف زدن. قصهی ترسناک واسه همدیگه تعریف میکنند و سرشون رو از ترس قصهی خودشون میبرند زیر پتو.
توی سفر بچهها فرقی نداره شب کی خوابیده باشی صبحها خیلی زود شروع میشن.
البته که همیشه یه خوابالوهایی هم پیدا میشن که هییچ سر و صدایی بیدارشون نکنه و یک ساعتی بیشتر از بقیه بخوابن.
عمو اسحاق رفته نون بگیره. نون تازه. از دیشب به تنها سوپریِ محل سفارش نون دادیم اما گویا به موقع سفارش به دستش نرسیده. یه کم طول میکشه. بچهها بیدار شدند، تو رختخواب حسابی پلکیدند، گشتهاشون رو زدند، بازی هم کردند و الان دیگه واقعا گرسنهاند. بدون اینکه صداشون کنیم میان میشینند سر میز.
یه کم که میگذره شروع میکنند به نشونهی اعتراض با قاشق چنگال روی میز میزنند. به خودم میگم الان عمو علی بهشون یه چیزی میگه. مثلا میگه سر و صدا نکنند و برن دنبال بازیشون تا نون آماده بشه.
همینم میشه. عمو علی بهشون یه چیزی میگه. اما چی؟
میگه این یه بازیه. وقتی گفتم شروع میکنید به زدن و وقتی دستم رو تکون دادم باید دست از زدن بکشید. هر کس نتونه خوب هماهنگ کنه و دیر تموم کنه یا زود بزنه، باید بیار قر بده.😁
خاله مریم و عمو سرهنگ هم میشن داورهای بازی.
منم فیلم میگیرم که اگه لازم بود ویدیو رو چک کنیم و…
همین میشه که لحظههای اعصابخردکن انتظار، میشن یه بازی خاطرهانگیز و پر هیجان.
حالا دیگه وقت مردابه.
باید وسایلمون رو جمع کنیم و بزنیم به دل جنگل. اما این دفعه دیگه پیاده نمیتونیم بریم. نیم ساعتی با ماشین راه هست تا برسیم به اول جنگل. از اونجا هم دو ساعتی پیادهروی داریم.
جنگل پاییزی و زیباتر از همیشه شده. شروع میکنیم به پیمایش. هوا گرمه. حالا کمخوابیِ دیشب میتونه خودش رو نشون بده و بعضیا شروع کنن به غر زدن.
عمو علی دو تا گزینه مطرح میکنه. اینکه دو تا سه ساعت پیمایش کنیم تا برسیم به مرداب یا اینکه نیم ساعت پیمایش کنیم و توقف دو، سه ساعته در جنگل داشته باشیم. هر کس یه نظری میده و راه میفتیم.
یه جا توی راه یه وانت رد میشه. عمو علی وانت رو نگه میداره، یه صحبتی با رانندهش میکنه و به بچهها میگه سوار شید. همهمون توی یه ماشین جا نمیشیم. کوچولوترها میرن داخل ماشین میشینند و بزرگترها پشتش. راه میفتیم. بقیهی بچهها هم منتظر یه ماشین دیگه میمونند و با اون میان. میریم میریم میریم… تا میرسیم به مرداب.
میگن خاله آهنگ بذار. یه صبح دیگه رو بذار. میذارم. صداش خیلی ضعیفه. همون موقع عمو وسحاق که انگار از دنیای جادو و جادوگری سر در میاره، یه اسپیکر کوچولو از توی کولهی جادوییش میاره بیرون و تو همون وضعیت بهش وصل میشیم و…
با هم میخونیم:
اگه ابرای سیاهو دیدی
اگه از آینده ترسیدی
پاشو و پرواز کن تو افقهای پیش رو…
من این آهنگ و شعرش رو دوست ندارم. چیزی که مهمه اما اینه که با هم و با صدای بلند میخونیمش…
مرداب یه خواب بود. مطمئنم ما بیدار نبودیم. همهمون با هم وسط یه خوابِ خوب قدم میزدیم. سر و صدامون پیچید تو گوش جنگل. هر کی رفت یه طرف و با یه چیزی مشغول شد.
دیگه برگشتیم اقامتگاه
اونایی که موقع رفت توی کابین نشسته بودن حالا نوبتشونه که بیان بیرون. به من که خوش میگذره، خوش میگذره.
فکر میکنید تا ناهار آماده بشه ما چی کار کردیم؟
عمو علی و عمو اسحاق و عمو سرهنگ مشغول آماده کردن جوجهکباب بودند. بوی عطر پلو هم وقتی که اومدیم پیچیده بود توی سالن. من و خاله مریم هم با بچهها رفتیم بالا توی اتاقهامون و شروع کردیم به جمع کردن وسایلمون.
همهی رو جمع کردیم، کولهها و چمدونها رو آوردیم پایین و رفتیم بازی تا ناهار آماده بشه.
ممکنه وسایلها قاطی پاتی جمع شده باشن. اما برای بچهها تجربهی ارزشمندیه که چمدون خودشون رو داشتند، سعی کردند وسایل خودشون رو از توی اون بلبشوی توی اتاق پیدا کنند، تمرین کنند که ملحفههاشون رو تا کنند، کیسه خوابهاشون رو جمع کنند، دنبال قاشق چنگالهاشون بگردند، چمدونهاشون رو از پلهها بیارن پایین و…
این تمرین چندین بار به شکلهای مختلف توی این اردو تکرار شد. هر بار که میخواستیم بریم جنگل، عمو علی اعلام میکرد که چی لازم داریم و از بچهها میخواست برن و اون رو بردارند.
اولین جنگلی که رفتیم فقط قمقمه لازم داشتیم. چون ظهر بود. نزدیک هم بود و ما هم قصد خیلی موندن نداشتیم. دومین بار که رفتیم جنگل لباس گرم بیشتر مورد نیاز بود تا آب. چون به غروب میخوردیم و سرد میشد. پس دیگه نمیشد فقط قمقمه دست بگیریم. یا باید لباس گرم رو میبستیم به کمرمون یا لازم بود کوله برداریم.
و جنگل سوم طولانی بود و دور. پس هم خوراکی هم آب و هم لباس و کفش اضافه باید برمیداشتیم و دیگه حتما کوله لازم بود. من و خاله مریم آخر سر کولهها رو چک میکردیم اما این خودِ بچهها بودند که میرفتند توی اتاق و از میون وسایلشون چیزهایی رو که عمو علی گفته بود پیدا میکردند و برمیداشتند و این یعنی فرصت بدیم به بچهها که احساس توانستن رو واقعی تجربه کنند.
بعد از ناهار هم حرکت به سمت تهران.
من فکر میکنم نه ما، نه بچهها و نه مامان باباها، هیچ کدوممون، اون آدم قبلی نبودیم. هر کس برای خودش و نه قابل مقایسه با دیگران.
عالی بود. رامان هنوزم بعد از دو هفته هربچه ای رو میبینه میگه تا حالا شب مانی رفتی؟ بعدم تند تند شروع میکنه از این خاطره ها دو سه تاشو با هیجان تعریف میکنه