صبح سهشنبه است. حوصلهاش را ندارم. لج کردهام. دل بستن ممکن نیست. خواستن توانستن نیست. کوله را بی رمق جمع میکنم. همه حواسم را اما، میدهم تا کسی نفهمد چقدر قهرم. با همه دنیا قهرم. با همه آن چیزهایی که رویا را از من گرفته و من پنج هفته تمام بی رویا زیستهام. بیرویا از شغل جدیدم استعفا دادهام. بی رویا کتابهای کنکور دکتری را گذاشتهام جلوم و نخواندهامشان، بی رویا سفرنامههای ضابطیان را خواندهام و کیف نکردهام؛ قهرم و به روی کسی نمیآورم. از رئیس قبیله دلم گرفته. دل من که به وسعت آسمان بود، گرفته و من فقط برای اینکه به همه ثابت کنم: “این من بودم که پای این عاشقی وایسادم” کولهام را جمع کردهام. آهسته آهسته ذوق میآید کنار قهر مینشیند. ذوق تازه است. هنوز میترسم دست قهر را بگیرد، ببرد دنیا را نشان قهر بدهد. ذوق رویش سیاه است، شرمنده است. آهسته، بیصدا، مینشیند کنار قهر فقط محض رضای بودن…
زنگ میزنم محمد و مهسا بیایند. برایم مهم نیست شب زود بخوابم. برایم مهم نیست فردا چه میشود. به ذوق دستور دادهام ساکت بماند. سرش هوار کشیدهام. ذوق اما کار خودش را زیر زیرکی انجام میدهد.
۳.۵ بامداد چهارشنبه است. ترس آمده بغل دست قهر نشسته، آن سمت قهر هم ذوق. میترسم از تبسیِ این وقت شب. هنوز این ترس از من بیرون نیامده. اعتنایی به هیچ سهتایشان ندارم. انگار که وحی منزل است که باید بروم. انگار نه که روزی آنقدر قلبم برایش تپیده بود. میروم. میخواهم بگویم: “خاک بر سرت که عاشقیام را کور کردی!” سوار تبسی میشوم. از تبسی به ماشین سهیل، از آنجا به نیسان آبی و خداحافظی با دستشویی روستای ناندل؛ آخرین بارقههای شهرنشینی و تمدنِ امروزی! ذوق بزرگ شده. ترس دماش را گذاشته روی کولاش و قهر … همچنان پابرجاست. روبه قله چشمهاش را تنگ میکند. سکوتاش از آن سکوتهای زجر دهندهای است که آدم را یاد جهنم میاندازد. ذوق هی قهر را انگولک میکند. قهر گوشش بدهکار نیست.
مدام تکرار میکند: “حالا تا ۴۳۰۰ام رفتی! با اون ریه داغونت و سرفههایی که هنوز باقی مونده باید صعودیها رو راهی کنی و خودت برگردی تو چادر”
ذوق پکر میشود. اعتنایی ندارم. خودم را تحویل نمیگیرم. من را برمیدارم، پرت میکنم وسط گروه، روی خندههایشان تمرکز میکنم تا در دورترین نقطه از خودم باشم. کمرم درد میکند. قهر بزرگ میشود. لبخنداش گشاده است. قهر را نادیده میگیرم.
شب دارد میآید. ارتفاع ۴۳۰۰ است. دلم میخواهد بروم حوالیِ تخته سنگ و فریدون را پیدا کنم. بروم و بگویم قهر را کنار ضحاک بند کند. نمیروم. کنار چادر روی تخته سنگ کوچکتری مینشینم. سرما توی تنم است. ذوق با دیدن قله جاناش دوباره آمده. اشک را راهی چشمهام میکند. آهنگ را پلی میکنم. همایون است. مدتهاست میروم سراغش. جای من فریاد میزند: “آغاز تو، پایان تویی، در دشت من باران تویی” … همایون ساکت میشود. نگاه خیره به سفیدی قله و نارنجیِ غروب میشود که بهداد میخواند:
“البرز سر از خواب برداشت. البرز که راز جهان با اوست. که بر نخستین گردش خورشید گواه راستین بوده است. که در پای خود مردان را مینگرد که زاییده میشوند و زاییده میشوند و باز میبیند که میمیرند و میمیرند. و او، البرز بلند چه بسیار با گردش خورشید و زایش مرد اشک فشانده است. تنها اوست که میداند زندگی مردان یک، دو، هزار ناچیز است و هر چیز دیگر از آن ناچیزتر. و البرز، آن بلند پایه هفت آسمان. و البرز، آنکه به بلندی بلندترین است سر از خواب برداشت و جنگ را دید که مردان پا بر زمین، سر بر آسمان با خشمشان به خشم، شمشیر میزنند و شمشیر میزنند. و چون روشنی گریخت و چون جهان تیره شد، در آن تیرگی که سپید از سیاه پیدا نبود و مرد از مرد، فریادها شنید و فریادها شنید. فریاد بینشان از مرد بینشان. و البرز، آن بلند دانده رازها همه را شنید و خاموش ماند …”
اشک حالا درد میشود. درد وطن. دردی که همواره شانههام را زخم میزند. درد مینشیند کنار ذوق. درد شبیه ذوق است. دلش به رفتن است، دلش به صعود است. درد و ذوق زورشان به قهر نمیرسد. قهر مرغ است با یک پای نصفه و نیمه!
درد اشک را ادامه میدهد. درد کلمه دارد. درد زبان باز میکند: “تو همونی که همیشه خاموشی. با هر خون ریخته شده، با هر سیاهی، هنوز خاموشی. همونی که دل دادهام بهت! ای رئیس قبیله. ای مغرورِ سختگیر. اینبار باید بذاری بیام. باید بغلت رو باز کنی چون من میخوام که ببینمت و بعد، نه مثل تو خاموش، که برم به جنگ با سیاهیها، همونا که تو فقط دیدی و اشک ریختی….” درد جربزه دارد، جسارت دارد. درد به اشک اهمیت نمیدهد، لیچار بار دماوند میکند، دست ذوق را میگیرد، میبرد توی چادر، برایش قصه میخواند.
قهر حوالی چادر پرسه میزند. دلش به رحم آمده اما حاضر نیست با ذوق و قهر همپیاله شود.
سه بامداد پنجشنبه است. تمام دنیا خواب باشند انگار. ستاره است و نصف نیمههای ماه.
باد افسار ندارد. از ۵ لایه لباس رد میشود. همه استخوان را میلرزاند. ذوق رویش باز شده. لبخنداش پهنتر. هنوز از قهر خجالت میکشد. رویش را برمیگرداند و دزدکی میخندد.
میخواند: “دل قوی دار… سحر نزدیک است.” قهر صدا را شنیده. جوابش را میگوید که: “تا سحر چه زاید باز؟” ذوق پکر میشود.
برفها زیر پا آمدهاند. خستگی شانه و کمر بیداد میکند. ذوق امید را خبر کرده. امید از راه رسیده و ناتوان است. باد میآید. قهر بیست بار تکرار میکند: “الانه که سهیل به خاطر باد برتون گردونه!” ذوق چشمهاش را میگرداند به دو تخته سنگ روی قله… بغص را راهی گلو میکند. اشک نمیآید اما… میخواهد همه توانِ بودتش را برای پاها نگه دارد. برای نترسیدن. برای ادامه دادن. قهر کوتاه امده. غرغر میکند اما زورش زیاد نیست. ذوق ریتمِ قلب را ۶/۸ میکند. میرقصد. من، نمیگذارم اشکهام بیایند… باور ندارم. این ارتفاعی که قدم به قدم زیاد میشود را باور ندارم. کاری به ذوق و حکمرانیاش ندارم. روی بغض راه میبندم و نفسهام را میشمارم. یادم میآورم که الهام و درسا و عمو حسن از خستگیِ انتهای راه حرف زده بودند. امید را راهیِ مغزم میکنم. ذوق را میگذارم توی دلم بماند. و برای قهر حق قائلم. اجازه دارد هر چیزی را پرت کند و بزند زیر گوشِ این غرورِ بلند. امید صدایش بلند است. رنگش شبیه خورشید است و یک بطری شربت زعفرانی توی مشتهاش گرفته تا جایزهام باشد. یادم میآورد که آن گروههای قبلی هم رسیدهاند. یادم میآورد که آن بالا میتوانم این همه بغض فرو خورده را رها کنم…
من نفسهام را میشمارم:
یک دو سه چهار… قدم
یک دو سه چهار… قدم
یک دو سه… قدم
یک دو… قدم
یک… قدم
سهیل یاداوری میکند ریتم را از دست دادهام. میآیم روی ریتم. مصرانه به قله نگاه نمیکنم. نمیگردم دنبال نیکا تا بفهمم کجا از رفتن باز ایستاده. علی از پشت سر میگوید: رسیدیم.
قدم را کند میکنم. میگذارم علی جلو بزند.
میگذارم بغض بیاید. میگذارم شبهای زمستان کذایی که گذشت از تنم بیرون بیاید. میگذارم درد بیمارستان منا از تنم بیرون بزند. میگذارم خاطره روزهایی که قید کوهستان را زدهام، از تنم بیرون بزند. میگذارم نفسهام آرام شوند. میگذارم برای یک لحظه یادم نیاید آن پایین چقدر همه چیز توی هم گره خورده و ناجور است.
رها میشوم. میروم بغلشان میکنم. هم علی را، هم سهیل را، هم همه آنهایی که دم دستاند. ذوق تکرار میکند: “حتی از ترسِ لمس آدمها هم رها شدی و هنوز خبر نداری!” گریه امان نمیدهد به آن پهناورِ پربرف خیره شوم. انتظارش را نداشتم. انتظار این وسعت بیانتهای بالای قله را نداشتم. در را برای قهر باز میکنم. دستهاش کوچکاند و مشت میزنند به سنگ. میگوید: “خاک تو سرت که میخواستی نذاری من بیام.” بعد دماش را میگذارد روی دوشش و جا را خالی میکند.
آرش گفت: “تیر میاندازم!”
خیلی گزارش برنامه جذاب و دلنشینی بود، بیشتر شبیه یه دستان کوتاه بود 🙂 واقعااا لذت بردم از خوندن این متن زیبا