گروه روز پنجشنبه طبق تقویم دماوند، قله میشینهمرگ را دیروز یعنی پنج شنبه 3 تیر 1400 صعود کرده بودند. اما به دلیل شلوغی و …، قرار شد ما بریم قله کاسونک.
صبح ساعت ۵ جمعه 4 تیر 1400 دور میدان ورودی لواسان قرار داشتیم.
همه که جمع شدیم، راه افتادیم به سمت فشم و از آنجا رفتیم تا انتهای روستای گرمابدر. انتهای جاده را بسته بودند و منطقه حفاظت شده بود. با نگهبان صحبت کردیم که کوهنوردیم و به دشت نمیرویم. راه را باز کرد و وارد جاده خاکی شدیم که گرمابدر را به دشت لار وصل میکرد. حدود ۳ کیلومتری که با ماشین رفتیم، پیاده شدیم تا باقی راه را با پاهایمان طی کنیم.
تقریبا ساعت ۶:۳۰ بود که در جاده خاکی به راه افتادیم.
هوا خنک بود و هیچ نشانی از خورشید و گرما نبود.
ساعت ۷ زیر درختان صبحانه خوردیم. سرما هم خودنمایی میکرد و عمو حسن از سرمای دماوند برامون گفتند، از هماهنگی گروه و تمرینهای جدیای که از این هفته باید بکنیم.
از اینجا به بعد رو دیگه کمتر توی جاده خاکی ماشینرو حرکت کردیم. بیشتر میانبر میزدیم و از میانهی یک طبقه جاده به میانهی جادهی بالایی میرفتیم. تا رسیدیم به ابتدای کوه. کوه سختگیر نبود و شیب نرم و ملایمی رو به بالا داشت. پاهایمان در پاکوب خاکی قدم برمیداشتند و خودمان در هوا و سایههایمان روی سبزیها و گلها میرقصیدند و کوتاه و بلند میشدند.
به سایهها نگاه کردم. خوشم آمد. خوش به حالشان که پایشان به پای ما قفل شده بود و این همه گل و گیاه و رقص را به جای آسفالت و سیمان تجربه میکردند.
حدود یک ساعتی که کوهنوردی کردیم، نشستیم تا استراحت کنیم.
محمد آقا به بهانه رونالدو و دایی برایمان از نقش قهرمانها و فلسفه گفتند و ما همه میخکوب گوش میدادیم. که هویت انسان از نگاه هایدگر چیزی نیست جز امکاناتی که پیش روی اوست و انتخابهایی که میکند.
و انتخاب ما میان امکانات مختلف پیش رویمان، کوه بود. جالب اینجا که اگر ببینیم بقیه چه انتخاب کرده و میکنند و ما هم همان کنیم دچار هرروزگی میشویم.
چه جالب!
حتی انتخاب دماوند هم ممکن است از هویت مستقل من نیاید و هرروزگی باشد. محمد آقا از هگل و تز و آنتیتز گفت که حاصل رویاروییشان سنتزی را میسازد.
برایم ترسم از شیب شد تز و تلاشم برای کوه آمدن، آنتیتز. امیدوارم سنتزی درونم شکل بگیرد و منِ دیگری بسازد؛ منی که به قول نیچه قرمان خودش باشد، ابرانسان خودش!!!
نیم ساعت بعد باز میان رقص گیاهان بودیم.
سمت چپمان دماوند با تمام ابهت و سر سفیدش نگاهمان میکرد. شبیه استادان دست به سینه و باابهت شرق دور که همیشه و همه جا نظاره انتخابهای ما هستند و هیچ نمیگویند.
و ایمان میخواند: تو ای پری کجایی؛ که رخ نمی نمایی؟ / از آن بهشتِ پنهان؛ دری نمی گشایی♪♫
همان موقع موبایل محمود آقا از توی کوله گفت: مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد.
و یادم افتاد که این پری از آن دلبرهای وحشیست که به این راحتیها در دسترس نیست.
گفتم: باشه جناب دماوند، رخ ننما! ما هم میریم و یه موقع دیگه میایم. این قدر از آن دور ما را نگاه کن و ببین که برای دیدارت چه میکنیم، باشه که مقبول افتد و دری گشایی.
نزدیک قله، شیب تند میشد. با این حال بالا رفتن برایم همیشه با حس قهرمانی همراه است. قله روبهروی چشم است و برای رسیدن، شیبهای تند را با قدرت بالا میروی.
اصلا هر چه شیب تندتر و سختتر، تلاش برای رسیدن هم لذتبخشتر.
و بالاخره حدود ساعت ۱۱:۴۵ روی قلهی کاسونک با ارتفاع ۳۶۸۰ متر بودیم.
قله پهن بود و جا برای نشستن زیاد بود. نشستیم به استراحت و ناهار و عکس.
یک ساعتی روی قله ماندیم. زمان زودتر از پایین میگذشت و موقع برگشت رسید. برگشت از همان شیبهای تند که موقع بالا آمدن باعث مباهاتم شده بود و پریِ دور از دسترس، نگاهمان میکرد. ساکت و سنگین و عجیب!
نفس عمیقی کشیدم. بدنم خودش این کار رو انجام میده. فقط باید رهاش کنم. باید بهش اطمینان کنم. باید بتونم. چرا؟
این شیبها با ذهن من چه کار میکنند که این طور مراقب قدمهایم میشوم؟
که این طور نفسم بند میآید؟ که این طور فکرم گره میخورد با پیچ و تاب و پستی و بلندی شیب؟ چرا نمیتوانم کنترل ذهنم را داشته باشم؟ بدنم خودش این کار را میکند.
مدام تکرار کردم و از شیبها پایین آمدم. پایین آمدم اما نه با همان افتخار و مباهاتی که به قدرت پاهایم در بالا رفتن داشتم.
دماوند که بهانه است. این میان من میمانم و بدن و ذهنم. ما که باید در جنگ با هم، چنان دوست شویم و یکی؛ که دیگر این بدون آن نباشد. من بخواهم و بشود.
برایم کوه همان پری دلبرانهایست که مرا میسازد. میسازد تا همانی باشم که میخواهم.
شیب تند که تمام شد، پاکوب خیلی نرم و لطیف پیچ میخورد روی تن کوه و ما را میبرد تا جادهی خاکی.
و باز میانبرها و حدود ساعت ۱۶ هم ماشینها.
از ارتفاع بلندی نسبت به عادتمان برگشتیم و باز همان جای قبل بودیم.
با احساس و بدنی متفاوت. ما که میان هزاران ماشین دیگر در ترافیک سنگین فشم، مچاله شده بودیم، همین امروز تجربهی متفاوتی را در فشار هوایی متفاوت با میزان اکسیژن متفاوت پشت سر گذاشته بودیم.
دلم میخواهد بالا برویم. هر بار بالاتر؛ تا بدنم تحت شرایط عجیب آن بالاها باشد. تا کِیف کنم از این تجربههای خاص که در وجودم دستکاری میکنند تا من دیگری بسازند.
من فکر میکنم همهی آن چه تهِ کیسهی این کوه رفتنها برای آدم میماند، همان تن و جانیست که بالا میرود و پایین که میرسد تن و جان دیگریست.
مثل همیشه گزارش بسیار زیبایی بود. به امید خوندن گزارش صعود به آن پریِ دلبری که محکم ایستاده و از دور نگاه میکند.
دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
زان طرهی پرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم آن کس که عیاری کند
وای من هر دفعه منتظرم برنامه ها که تموم میشن بیام این گزارشا رو بخونم!
ادبیات این گزارش ها انقدر لطیف هست که حس پرواز به آدم دست میده.
انگار همه آموزه های ذهنی و روحی کوهنوردی در این کلمات به آدم منتقل میشن