صبح جمعه 21 خرداد 1400 رفتیم روستای افجه. روز قبل هم گروه «پنجشنبهها» همین مسیر را با عمو علی و عمو سهیل رفته بودند. انگار همه آمده بودند آنجا که بروند کوه. روستا پر از ماشین بود. تا جای پارک پیدا کنیم و آمادهی کوهنوردی بشویم کلی طول کشید. بالاخره حدود ساعت ۶:۴۵ وارد کوچهی پرشیب روستا شدیم به سمت دشت هویج.
نیم ساعتی که شیب را پیمودیم، جایی ایستادیم. قرار بود هر کسی حداقل ۳ لیتر آب داشته باشد. اما آنجا که ایستادیم محل خاکسپاری آبها بود. عمو سهیل گفت آبها را خالی کنیم تا سبک و با سرعت حرکت کنیم و چشمه دوباره بطریها را پر از آب کنیم.
حدود ساعت ۸:۴۵ رسیدیم به دشت هویج.
گلها پادشاه دشت بودند. رنگ به رنگ و رقصان و دلبر. زیر سایههای کوتاه درختچهها، بین گلها پهن شدیم و صبحانه خوردیم و به قول سهیل از گلدنتایم استفاده کردیم و تا جا داشت عکس گرفتیم.
یک ساعتی ماندیم و با دشت خداحافظی کردیم. حدود نیم ساعت بعد باز سر و کلهی درختان پیدا شد. اما این بار درختان بلند و سخاوتمندی که سایهشان را حراج کرده بودند. ما هم نشستیم و محمد آقا باز از آن صحبتهایی که فکرت را تمام مسیر مشغول میکند، شروع کرد؛ دموکراسی
تمام مسیر از افجه تا قله شیب بود. حدودا هیچ جایی شیب صفر نمیشد. مسیر تقریبا به دو نیم میشد: پیش از درختان و بعد از درختان. شیب تا زیر درختان ملایم بود و از آنجا به بعد تند میشد.
نزدیک قله شیب تندتر میشد.
حدود ساعت یک ربع به یک، قله بودیم. قلهی ساکا پهن بود و جا برای نشستن زیاد داشت. استراحت کردیم، ناهار خوردیم و عکس گرفتیم. در تمام این مدت سعی میکردم به برگشت فکر نکنم و از این اوج لذت ببرم. تا حدود ساعت ۱۴ روی قله ماندیم.
بالاخره موقع برگشتن شد.
تا همیشه نمیشد روی قله بمانیم یا برویم بالا. باید برمیگشتیم. حالا آن شیبهای تند موقع بالا رفتن که با شوق ازشون گذشته بودم، وقت انتقامشون بود. انگار عجوزه شده بودند و چنگ میزدند به پاها که راه نروم. پاهایم میلرزید و از بین دستهای عجوزه خود را رها میکرد. سر اولین شیب تند، همان جا که خاک و سنگریزهها خیره شده بودند به چشمها و پاهایم، فاطمه خونسرد گفت: به نظر این جوری سخت و تند میرسه ولی بدنت خودش این کار رو انجام میده! و بعد مثل پرنده، رها و راحت پا گذاشت روی عجوزه. و عجوزه مرد. فرو رفت در زمین و ناپدید شد. بدنم را رها کردم. خودش کارش را بلد بود. فاطمه زیر لب زمزمه کرد: پایین رفتن مثل پرواز میمونه. و من رهاتر شدم.
آنجا که بودیم فکر میکردم تمام رمز این کوه در کوچک شدن دشت بزرگ و دلربای هویج بود. هر چه بالا میرفتیم دشت کوچکتر میشد. تا جایی که به لکهی سبزی شبیه شد. در دشت که بودیم، همین لکهی سبز عجب ابهتی داشت. دنیای پرقدرتی بود که انگار پادشاه زمین بود. ولی تمام رمز این کوه برای من حرف فاطمه بود. ذهنم میترسه ولی بدنم کار خودش رو میکنه.
موقع برگشت از دشت هویج رد نشدیم. از مسیری در سمت چپمان رفتیم و حدود ساعت ۶ پایین بودیم.
هیچ بالای قله ماندنی برای همیشه در کار نیست.
پایین میآییم با تمام سختی و دردی که ممکن است داشته باشد. برمیگردیم همان جای ثابت همیشگی.
ولی… آن پایین دیگر همان آدم قبل نیستیم.
گواهی بخواهید اینک گواه
دلی سربلند و سری سر به زیر…
عاااالی بود. طبیعتش بینظیر بود و همه جا پر از گیاه و سنگ های عجیب و زیبا بود. هر چقدر به این طبیعت نگاه میکردم کم بود.
شگفتانگیز بود. هنوز میتونم بوی عطر گلهای وحشی رو توی مشامم حس کنم. جادویی بود؛ آخه وقتی از ساکا به سمت دشت هویج برمیگشتیم، آدمها دیگه آدم نبودند، لکههای رنگ بودند. یه لکه رنگ قرمز، یه نوک قلم نارنجی تو زمینهی سبز، یه لکهی زرد با یه نقطهی خیلی کوچیک سیاه و …