دیروز یعنی پنجشنبه ۲ مرداد ۹۹، دومین برنامهی آمادگی پکیج صعود به قله دماوند رو داشتیم. ساعت ۶:۲۰ از کنار انبارهای نفت حصارک، زیر پهنای بنفش و صورتی ابرها راه افتادیم.
مسیر صعود از همان ابتدا شیبهای تندی داشت و ما آرام میرفتیم، خیلی خیلی آرام!
این ریتم حرکت به من کمک میکرد تا ریتم نفس کشیدنم با قدمهایم هماهنگ شوند. شبیه لاکپشت شده بودیم که آهسته میرفتیم و همین آهستگی باعث میشد که بتوانیم پیوسته بریم. کمتر خسته میشدیم طوری که نفسنفس بزنیم، رنگ و رویمان بپرد و دلمان بخواهد استراحت طولانی کنیم.
چه طور سهیل که خودش کوهها را میدود این طور آرام گام برمیداشت؟! بدون کلافگی و خستگی از سرعت کم؟ در حالی که خیلی از ما نمیتوانستیم. مدام به هم نزدیک میشدیم و میخواستیم که رد شویم. از این سرعت گله میکردیم و…
کوهنوردی شاید تمرین صبر هم هست. تمرین مسیر، نه فقط رسیدن! تمرین آهسته و پیوسته رفتن! تمرین تمامکنندگی!
ما میرفتیم و تهرانِ تمیز خوابآلوده، زیر پایمان کوچک میشد.
بعد از حدود دو ساعت پیمایش، ساعت ۸:۳۰ صبحانه خوردیم. شهر بیدار شده بود و هالهای از رنگ خاکستری را به تن میکرد. و ما بالاتر از خاکستریها باز به راه افتادیم.
بند عیش بازی راه انداخته بود. مدام نزدیک مینمود و ما را تا نوک تپهای بلند میکشاند. اما آنجا که میرسیدیم حسابی از ما فاصله گرفته بود. انگار تا از چشممان پنهان میشد، دامنش را جمع میکرد و میرفت جای دورتری مینشست.
نزدیک قله که شدیم شیب تندتر شده بود و در نهایت پای قله، دیو صخرهای، صاف ایستاده بود و از قله محافظت میکرد.
دو راه برای رسیدن به قله وجود داشت. اولی درست پیش پایمان بود اما باید تقریبا عمود از صخره بالا میرفتیم و از سیم بوکسلی که بسته شده بود کمک میگرفتیم که حسابی سخت بود و سهیل گفت در زمستان این راه امنتر است. اما حالا که زمستان نبود خوشبختانه، پس برای رسیدن به مسیر بعد باید کنار دیوارِ صخرهای بلند، کوه را به سمت شرق، تراورس میکردیم.
با همهی ترس از درهی پایین پایمان، مسیر را رفتیم و مینا هم کلاس مشاعرهاش را با پشتکار برگزار میکرد. تا رسیدیم به جایی که طلسم دیو شکسته شده بود و سنگها به صورت پلهای قرار گرفته بودند. البته پلههایی بلند و کج و معوج…
و بالاخره ساعت ۱۲ رسیدیم به بند عیش. به خود قله! با یک حس عمیقا لذتبخش و غرورآمیز در ارتفاع ۲۷۷۰ متری!
البته قبل از ما گروههای دیگری هم به قله رسیده بودند و انگار نه انگار که کرونایی وجود دارد. کفشدوزک ها چنان به هم چسبیده بودند که نگو!
نزدیک یک ساعت روی قله ماندیم. آنقدر زیاد ماندیم که نه ما قله را یادمان برود و نه قله ما را! و ساعت ۱۲:۵۵ از یال شرقی راه فرود را شروع کردیم.
بعد نوبت ما بود که تمرین کنیم.
چندین و چند بار میرفتیم بالا و برمیگشتیم. فقط اینکه بتونیم بیایم پایین مهم نبود، اینکه درست بیایم مهم بود. بالاخره با رفتن نمرهها روی نمودار همه قبول شدیم و مسیر رو ادامه دادیم.