ما خیلی بودیم!

ما خیلی بودیم! هرکداممان در جایی از این سرزمین، غرق در روز مرگی و استمرار و استمرار، نگاهمان که به آن دورها، به قامت بلندش که می‌افتاد، خیالی کم‌رنگ و گذرا از سرمان می‌گذشت که: «وای خوش به حال اونایی که می‌تونن تا اون بالا برن!» خیال آن‌قدر وهم‌ناک بود که به خودمان جرأت تصمیم نمی‌دادیم و حتی فکر نمی‌کردیم که «ما»، همین مایی که تابحال بر هیچ قله‌ای قدم نگذاشته‌ایم، بتوانیم بلندترین نقطه این سرزمین را لمس کنیم.
ما یک گروه بودیم! حالا به جرأت گروه بودنمان، خیال‌مان را هدف کرده بودیم و تصمیم به توانستن گرفته بودیم. نقشه‌ی راه ترسیم شده بود، 9 قدم برمی‌داشتیم و قدم دهم بر بلندای خیال می‌ایستادیم!

صعود به قله دماوند

گام اول،

گام اول دشت بود نه قله.

قرار بود پاهای‌مان را بیدار کنیم و یادآور شویم که قرار است راهی دراز را شروع کنیم. در گوش‌شان بخوانیم که: پاهای جان! لطفا قوی باشید و همراهیم کنید!

دشت، پهن و سبز و زیبا بود. دلبری تمام عیار! مسیر سختی را نرفتیم تا رسیدن به این همه زیبایی، اما شروع هوس‌انگیزی بود. این طنازی، که در شروع کار باشد، پس گام می‌گذارم در راه تا زیباترین را بیابم.

بر بلندای خیال

گام دوم؛

چین کلاغ، دومین قدم ما در راه پر پیچ و خم هم‌نشینی با حضرت خیال بود. خیالی که هرچند دور، فکر زیستنش انگیزه‌ای برای رفتن بود. خیالی به بلندای آسمان، خیالی به سنگینی جسارت یک تصمیم نو!
خیلی‌هایمان اولین بار بود که قدم برای رسیدن به قله برمی‌داشتیم و همیشه اولین قله، خسته از استرس و ترس؛ و شاداب از شوق انجام، در میان پس‌آمدهای تصمیمت، رهایت می‌کند. اولین قله رک می‌گوید که مجالی برای کوتاهی نیست و چنان طنازانه با تو می‌رقصد و درگیرت می‌کند که مست مست، برای نزدیک‌تر شدن به حضرت خیال آماده می‌شوی. دومین قدم را که برداشتیم، این خیال برایمان شکل دیگری گرفته بود. حالا هم از قدرت و بی‌رحمی‌اش بیشتر می‌دانستیم، هم با خوی شاعرانه‌اش آشنا شده بودیم و چنان درگیرش شده بودیم که مست مست…

بر بلندای خیال

گام سوم؛

مست مست پا بر بندعیش گذاشتیم تا شاید حضرت خیال نیم نگاهی به ما کند، کمی بیشتر بشناستمان، کمی بیشتر بشناسیمش، و شعر بگوید برایمان با ناب‌ترین واژگانش تا شیفته‌ترش شویم و بی‌تردیدتر قدم برداریم به سویش.
حضرت خیال هم نیم نگاهی به ما کرد، بیشتر شناختمان و بیشتر با خودش آشنایمان کرد. کمی نوازش‌مان کرد، دست‌هایش هم لطیف‌تر و هم تیزتر از قبل بود. نگاهش هم آشناتر و هم غریب‌تر، و گیج‌مان کرده بود از رمز و رازهایی که له‌له می‌زدیم برای کشفشان. بلندی‌های بندعیش چنان برایمان گذشت که شیفته‌تر از قبل…

بر بلندای خیال

گام چهارم،

اینبار رفتیم سراغ قله‌ی دوشاخ!
این چهارمین برنامه و سومین قله بود. دیگر باید سراغ قله‌ای می‌رفتیم که دو شاخ داشته باشد نه کمتر!
پاهای‌مان حالا دیگر از خواب بیدار شده بودند. ما گام در مسیر گذاشته بودیم و قصد داشتیم تا آنجا که توان داریم پیش رویم. هر چند شاخ هم که قرار است پیش رویمان قرار گیرد باز با تمام قوا می‌رویم تا نفس‌مان بوی یار بگیرد.

بر بلندای خیال

گام پنجم،

شیفته بر در کوبیدیم تا به میهمانی ارفع وارد شویم. ارفع انگار آنجا بود که چنان سیراب کند ما را از شراب سبز انبوه حیاتش، که کورمال در ستایش این پریچهر به دنبال سرچشمه‌‌ی اعجاب، در خیال خود پرسه بزنیم. دامنه‌های انبوه در سپیدی و درخت‌های خواب‌آلود در مه، بلندی‌های سرسبز و شاخسار خیال‌انگیز، گویی چهره دیگری از مسیر را برایمان نمایان کرد. انگار تازه فهمیده بودیم که هرچه کمتر بگوییم، بیشتر می‌بینیم! دوردست‌ها را، آفرینش سنگ را، چهره کوه را و چرایی صعود را…
حضرت آخر آنقدر نوشاندمان و آنقدر از نو کتاب کهنه‌اش برایمان شعر خواند که کورمال…

بر بلندای خیال

قدم ششم؛

هنوز از ارفع کوه مست بودیم که با پا نهادن بر قله رندان به بلندای خیال نزدیک‌تر شدیم. حالا کمی بیشتر با مرام و مسلک کوهنوردی خو گرفته بودیم.و گوش که تیز می‌کردیم، دل که به باد می‌سپردیم، می‌توانستیم آزاد و آرام بر چمن‌های نم‌ناک دراز بکشیم و صدای زمزمه دعوت حضرت خیال را حس کنیم.
رندان گویی سلام‌مان می‌کرد و ما با هر قدم دعوتش را لبیک می‌گفتیم، قدم‌هایی که یک به یک و آرام آرام به بلندترین نقطه این خاک می‌رسیدند. حضرت خیال با هر قدم مهربان‌تر و جدی‌تر از قبل و البته با هر قدم دل‌ربا تر تو را آزاد و آرام بر چمن‌های نمناک…

قدم هفتم؛

محکم و استوار پا به پهنه‌حصار، هفتمین قدم از مسیر دوازده قدمی‌مان تا دیدن روی پری‌چهر گذاشتیم. شعرهای حضرت خیال آشناتر، دستانش نرم‌تر و برنده‌تر، شرابش کهنه‌تر و نگاهش صمیمی‌ و مرموز شده بود.
پهنه‌حصار با تمام زیبایی و سبزی‌اش، با همه طراوت و قشنگی‌اش، تلنگری به ما زد که ما ناتوان ترینان برای مقاومت بودیم، درست وقتی از وسط راه گذشته بودیم بار دیگر یاد اولین قدم در ذهن‌مان زنده شد، حالا دیگر هم از قدرت و بی‌رحمی این خیال بیشتر می‌دانستیم، هم با خوی شاعرانه‌اش آشنا شده بودیم و چنان درگیرش شده بودیم که مست مست…

بر بلندای خیال

قدم هشتم؛

مست و ترسان عزم‌مان را برای برداشتن هشتمین قدم و صعود به قله ریزان جزم کردیم. اما قله‌ها که همیشه گوش به فرمان ما نیستند. ما هم از آن آدم‌های رام و سر به راه نیستیم که برگردیم. پس رفتیم آتش‌کوه

حالا دماوند مغرور، به بلندای آسمان و به سنگینی قدم‌هایمان در مقابل ما ایستاده بود. دستانش بُرنده‌تر از همیشه و نگاهش مرموزتر بود، چنان سر به فلک کشیده بود که نمی‌دانستی تسلیمش شوی یا برای نزدیک‌تر شدن به لحظه دیدار دل به دریا بزنی و عاشقانه خیز برداری.
جالا ما بودیم و آتش‌کوه؛ بعضی‌ها از قدم جا ماندند و بعضی خواسته یا ناخواسته، قدم دیگری بر نداشتند.
حضرت خیال متوجه‌ سرسختی‌مان که شد چندی نگاه‌مان کرد، بعد جام را پر کرد، آتشی روشن کرد و کتابش را برداشت و مشغول شد به مدهوش کردن‌مان با غزل‌هایش، با نوازش‌هایش، با گرمای آتشش و حال با دستانش که نرم‌تر از ابریشم بودند برایمان. مدهوش‌مان کرد تا برای نزدیک‌تر شدن به لحظه دیدار…

بر بلندای خیال

گام نهم؛

باز هم به دعوت حضرت خیال یک قدم دیگر جلو تر رفتیم. اینبار شاه نشین پیش رویمان بود تا شگفت‌زده‌مان کند. امروز نه برف و بارانی بود و نه سبزی بی پایانی. فقط ما بودیم و خیال و دوام و جنگ اهمال و شگفتی‌اش هم در همین بود. انقدر نزدیک به خیال و پریچهر و خودمان بودیم که هم نوا شده بودیم انگار. دماوند با خودش هم صدای‌مان کرده بود. همه‌مان یک دماوند بودیم، بلند و مغرور عزم‌مان را جزم کرده بودیم. سره از ناسره جدا شده بود، همه‌مان هم‌عیار بودیم و با هر قدم که برمی‌داشتیم، به بلندترینِ خودمان می‌رسیدیم.
راستش را بگویم انگار دیگر دماوند پیش رویمان نبود، هدف‌مان دیگر صعود نبود و تک‌تک همین قدم‌ها، بلندای خیال‌مان بود…

بر بلندای خیال

قدم دهم؛

هنوز نفس تازه نکرده بودیم که قدم دهم پیش رویمان ظاهر شد، قله برج انگار بلندتر از همیشه ایستاده بود روبرویمان! ابرهای سیاهش را فراخوانده بود و آسمانش خشمگین و تاریک، سقف شده بود روی خیالمان. ما که تابحال هر قدم را به تصمیم‌مان برداشته بودیم، این بار باید به خواست کوهستان می‌رفتیم و تازه فهمیدیم چه نحیف، خرد و ناتوانیم در مقابل تصمیم حضرت خیال.
این شد که مطیع و فرمانبردار برای صعود به قله توچال آماده شدیم تا دهمین قدم را برداشته باشیم. در توچال، حضرت باز هم با جام و شعر و نوازش به استقبال‌مان آمد. انگار منتظرمان باشد، با مهر و اینبار نه به شکل زمزمه، با صدایی رسا برای برداشتن قدم‌های بعدی دعوت‌مان میکرد…

بر بلندای خیال

گام یازدهم؛

نزدیک‌تر از هر زمان به خیال، راهی آزادکوه، یازدمین قدم از سفر دوازده قدمی‌مان به بام ایران شدیم.
سفرمان این بار به بهانه هم‌هوایی بود. چند روز تمام وقت داشتیم که خیالمان را در دست بگیریم و این بار نزدیک‌تر از همیشه نگاهش کنیم. راهی که آمده بودیم را سیر کنیم، خودمان را از نو بشناسیم که از وهم تا خیال، از خیال تا تصمیم و از تصمیم تا رهایی چه سفرها کرده‌ایم…
چالش‌های این بار جدید بود، از آفتاب سوزان روز به سرمای لرزان شب که رسیدیم، روی تازه‌ای از کوه برایمان نمایان شد و یادمان آمد که نهمین قدم هستیم، چشم روی هم که بگذاریم، خیالمان نقش واقعیت گرفته است.
راستش همینجا بود که داشتم فکر می‌کردم چقدر به این آمدن‌ها و قدم‌ها خو گرفته‌ام. که اگر هفته دیگر بشود و بر بلندای خیال بایستم، با هفته بعدم چه خواهم کرد. دروغ چرا، حتی دل دل کردم که تمامش نکنم، که همینجا، همین چند ساعت بعد که باید از آرامشِ کیسه خواب رها شوم و با سیاهی شب هم‌قدم شوم، انصراف دهم! نه اینکه ترسیده باشم، که آن آخری، آن حضرت خیال، همینطور دست نیافتنی بماند برایم! دور و قشنگ و مغرور!

بر بلندای خیال

بر بلندای خیال صعود به بام ایران؛

بی‌شک این خیال‌انگیزترین خیالی‌ست که زندگی برای من در سر پرورانده است. به خواب نیاز دارم ولی کدام خواب وقتی همه‌اش انگار در خوابم! این بار زودتر از همیشه راهی شدیم، شبانه کوله‌بار بستیم و آرام آرام تا سپیده سر زند، یک به یک گام گذاشتیم بر دامن خیال‌انگیزش…
لحظه دیدار با پریچهر است. با خود زمزمه می‌کنم: ای بی بصر من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را…
تا به خودم آمدم بر تخت فریدون نشسته بودم. خیال، خیال، چه خیالی بلندتر از این داشتم در زندگی؟ سایه خیال‌انگیزش روی کمپ افتاده و حالا انقدر نزدیک است که بیشتر از همیشه دور از دسترس می‌بینمش! ترس داشت روی خیالم سایه می‌انداخت که به گروه برگشتم.
این ما بودیم، همان مایی که هرکدام از یک نقطه گرد هم آمدیم و یک خط شدیم. خطی ممتد و باریک که رفته رفته قوی‌تر شدیم، محکم‌تر شدیم و حالا همین خط ما را کشانده است تا اینجا، تا اینجا که تا دیروز وهم بود و امروز خیال و شاید ساعاتی دیگر اشک باشد! که می‌چکد از گونه‌هامان و لبخند می‌شود روی لب‌هامان…
حالا صبح روز دوم است، چند قدمی بالاتر آمده‌ایم، ارتفاع گرفته‌ایم و برمی‌گردیم به کمپ تا برای فردا، برای لحظه دیدار، آماده‌تر از قبل باشیم. باز همین که به دیدار تو فکر کردم، که از همیشه نزدیک‌تری، که آن بالا خیال کردم خودم را، ابرهای سیاه آمدند! آسمان گرفته شد و دور شدی باز و انگار این دیدار به ما نیامده!
عموعلی با بچه‌های پشتیبانی در تماس بود، چند باری گفت و شنید و قطع کرد و باز تماس گرفت تا مطمئن شد فردا چند ساعتی خوب است و باید آنقدر آماده باشیم که همین چند ساعت را غنیمت بشماریم، گفت خودمان را نبازیم و مگر می‌شود این سخت‌ترین تصمیم زندگی‌مان آفتابی و دلپذیر باشد! رسم‌اش همین است و جز به جنگ نمی‌شود بر بلندای خیال ایستاد…
همین هم شد، عزم‌مان را جزم کردیم، سینه‌مان را سپر کردیم و ایستادیم. دوباره همان خط ممتد شدیم و کش آمدیم تا روی قله و دایره شدیم گرد خیال‌مان!

با احترام به عزم جزم تمام آن‌هایی که در این دوارده برنامه هم‌گروهی ما بودند؛ حتی در یک قدم!

کندی نکن، کار تو بریدنه. نترس کار من دوباره روییدنه...

یه نگاهی هم به این مطالب بنداز…

تو این برنامه حضور داشتی؟!

نظرت چی بود؟!