جنگل، مرداب، دریا! اسمش به قدر کافی هیجان انگیز بود که همه تلاشم رو بکنم تا بتونیم در این برنامه شرکت کنیم. با کلی پیام رد و بدل شده با عمو علی بالاخره قرار به رفتن شد.
قرارمون شد ۵ صبح عوارضی… شب طبق عادت قبل هر سفر نخوابیدم. برهانکم که خوابید شروع به جمع کردن وسایل کردم… ساعت ۴/۳۰ صبح بود که راه افتادیم. کمی بعد خوردیم به ترافیک. زودتر از گروه عوارضی رو رد کردیم، برای نماز وایستادیم و دیگه بعدش واقعا استارت سفر خورد. رفتیم تا کندوان، آشکده کوهستان. پر هیاهو و شلوغ. آش رشته و آش جوی داغ 😋و صبحانه کوچولوی من شد سیب زمینی سرخ کرده😄 دوباره راه افتادیم تا کلاردشت و وایستادیم بستنی زدیم و چه کیفی میداد تو اون هوا خوردن بستنی😋 نون محلی هم خریدیم و پیش به سوی قرارگاه…
مناظر حیرت آور از زیبایی…
ابهت جنگل و کوه و آرامش…
رش بارون و مه رقیق…
بهشت بود بهشت…
بعد مستقر شدن و ناهار قرار شد بزنیم به دل جنگل های کلاردشت…
عصر، مه، بوی بارون… واژه قشنگ براش خیلی کمه…
قلقلک ریز خوشی زیر پوستهای هیجان زدمون… برهان کوچولوی ما که صبحم زود بیدار شده بود مایل نبود بالا بیاد اما عمو اسحاق مهربون همراهش شد… همدلش شد و برهانک ما هم شد همپای ما… شروع کردیم چوب جمع کردن… بچه ها میگفتن چوب خشک پیدا کنیم… یکی برگ آورد… رهام کوچولو هم همراه برهان و پرهام، قد دستای فسقلیش همکاری میکرد😍 پسرا یاد گرفتن با پاهاشون شاخه های بزرگ رو بشکونن و آتیش بازی شروع شد…😍 بساط چای داغ آتیشی و تنقلات و گپ و گفت زیر بارون… تو دل جنگل… میون ابرا… آخ نمیشه وصفش کرد… پسرکم که مجذوب شراره های رقصان آتیش شده بود زد زیر آواز و کیف کردیم و کیف… برگشتنی تاریک شده بود دیگه و با هد لایت و نور چراغ قوه گوشی ها سرسره بازی کنان😅 توی گل و لای رفتیم قرارگاه و عموهای مهربون تدارک شام دیدن چه شامی… چیکناستراگانف و سیبزمینی سرخ کرده که پسرا عاشقشن…
* بعد از جنگل برنامه فردا مرداب بود و بعد دریا…
بساط چای داغ آتیشی و تنقلات و گپ و گفت زیر بارون… تو دل جنگل… میون ابرا… آخ نمیشه وصفش کرد…
صبح املت مشتی زدیم و راه افتادیم.. بعد پیدا کردن بهترین مسیر و پارک کردن ماشینها، با راهنمایی عمو سهیل پا به پای هم رفتیم و رفتیم…
پرهام: عمو کی میرسیم؟ عمو سهیل: ۵۵ دقیقه دیگه…
یک ساعت بعد، پرهام: عمو کی میرسیم؟ عمو سهیل: ۵۵ دقیقه دیگه😅 و این سوال تا حدود سه ساعت تکرار شد…
تو مسیر رد پای سگارو دیدیم، شایدم گرگا🧐 آثار وجود گاوها رو دیدیم😬💩 درخت های سبز و نارنجی و قرمز و زرد و دیدیم… یه عالمه قارچ در انواع و سایزهای مختلف دیدیم… دربارشون و سمی بودن یا نبودنشون حرف زدیم..
یه کم خسته شدیم زدیم کنار جاده به پفک خوردن و نون محلی هایی که تو راه خریدیم.. ستاره یه درخت نوردی هم کرد😄.. راه افتادیم و افتان و خیزان رسیدیم به مرداب دیوک( دریوک)…
درختهای جوراب شلواری خزه پوشیده… مرداب آرام و سنگین… نم نم بارون میومد… بساط آتیش بازی شروع شد… یکی چوب میاورد… یکی سنگ برای گذاشتن سیخها .. بعدم کباب بازی و چه کیفی داشت زیر بارون، لب مرداب جوجه کباب خوردن..
یه سگ مهربونم همراهمون شد موقع ناهار و نتیجش این شد تمام راه برگشت که پیاده رفتیم، اسکورتمون کرد.. تا جایی که من روی گِلها سر خوردم اومد بالای سرم مطمئن بشه میتونم بلند بشم..🐕🥰
بارون بیشتر میشد ولی نمیشد به خواست بچه ها واسه بلال و مارشمالوی کبابی جواب رد داد… عمو اسحاق مارشمالوهای کبابی رو به بچه ها میداد و چقدر چسبید بهشون… اصلا مهم نبود خیس بودن… اصلا سرما حس نمیشد… گرم بودن از هیجان این گردش حسابی… عمو سهیل گفت جمع کنیم به تاریکی نخوریم و کم کم راه افتادیم و بیخیال بلال شدیم… عمو اسحاق موند تا آتیش رو خاموش کنه بعد بهمون ملحق بشه…
تاریک شده بود و بارون بیشتر، زمین پشته پشته گل و حسابی لغزنده.. نیم ساعتی رفتیم دیدیم برای بچه ها ادامه این مسیر دشواره پس به اولین ماشینی (کاپرا) که تو راه دیدیم اشاره کردیم و سوار شدیم تا پارکینگ ماشینها… حس شتر سواری دور تند داشت🥴و دل و رودهمان جابهجا شدن😁 همزمان ترس و هیجان و برق کیف رو تو چشمای برهان و پرهام میدیدم😍…
رسیدیم به پارکینگ، اونجا هم راننده کاپرا که کارش همین بود که مسافرها رو در این مسیر جا به جا کنه گفت باید ماشین هاتون بکسل بشه.. لیز لیز خوران تا ماشین رفتیم و بدون کمک جناب راننده کاپرا😁
با راهنماییهای گروه همراه و راهکار عمو سهیل ماشینها رو آوردیم تو جاده که عمو اسحاق هم رسید بهمون… با یه سورپرایز… بلال😅… یعنی مو به موی برنامه اجرا شدا…😄 خیس و آبکشیده و گِلی و فین فینو و شاد و شنگول و کیفور رفتیم قرار گاه و بعد کمی استراحت، چنجه گرم و خوشمزه بسی چسبید…😋
جنگل، مرداب و برنامه فردا دریا بود…
صبح بعد زدن عدسی و آزمایش شیمی با عمو اسحاق راه افتادیم و با قرارگاه و آقا ابوالفضلش و بانو (هاسکیِ جذاب توی محوطه) خداحافظی کردیم و پیش به سوی عباس آباد… جاده جنگلی ناب و حیرت انگیز… درختها در مه یا مه لابلای درختها… غرق در زیبایی و اعجاز…
مست از این همه لطافت و طراوت رسیدیم به ساحل خزر…
عجب بارونی… دریا طوفانی و پرآشوب… مثل همیشه پر ابهت و جذاب، ژرف و بی کران… زدیم تو شنها… اومدیم عکس بگیریم یه موج زد که جسارتا، تا خشتک خیس و ماسهای شدیم😅… بعد عکس گرفتن و بازی بچه ها تو ساحل بارون زده و نوشتن روی ماسه و آب بازی با بارون و دریا😃 سوار شدیم به سمت رستوران حسن رشتی.. بعد ناهار هم خداحافظی کردیم اما واقعا سخت بود دل کندن از پاییز شمال… از بارون و دریا… از جنگل و مه… از پاییز شمال🍂… تجربه ماجراجویی عالی به لطف تیم مانوژا…
سه روزی که تو بهشت بودیم حظ بردیم از طبیعت بکر و پر آرامش.. دم همتون گرم..🌱