دیدار تو کشتزار نور است…
فکر کن یک عمممر شبهایت را توی آپارتمان صبح کرده باشی…
الان رسیدهای به یک جایی که از تاریکی چشم چشم را نمیبیند. دریا که هیچ، نیم متر جلوتر از پایت هم دیده نمیشود. چادرت را به هر سختییی هست برپا میکنی. میخزی توی کیسه خواب و تازه آن موقع است که صدایش را میشنوی.
اگر بیشتر شبهای عمرت را توی آپارتمان صبح کرده باشی و صدای موتور یخچال، زوزهی باد کولر و گردش آب توی رادیاتورها مونسِ گوشهایت باشند، آن وقت اینجا دیگر هر قدر هم خسته باشی دلت نمیآید بخوابی. اصلا خوابت را گم میکنی. توی تاریکی گوش میسپاری به صدایش و آنقدر تصورش میکنی تا بلاخره چشمهایت یواشکی از تو، تن به خستگی میدهند و بدون اینکه بفهمی سُر میخوری در دنیای خواب.
اگر یک عمر توی آپارتمان شبهایت را صبح کرده باشی آن وقت حس و حال من را میفهمی وقتی که صبح با صدایش از خواب بیدار شدم، زیپ چادر را پایین کشیدم و…
طلوعِ من طلوعِ من…
…
از فرودگاه مستقیم به یک رستوران قشنگ رفتیم برای این که شام بخوریم. سفر تازه شروع شده بود و من حس میکردم در ابتدای جهان ایستادهام. روی پشتبام رستوران نشستم. نفس میکشیدم. هوا بوی عجیبی میداد؛ بوی جنوب. قلپ قلپ توی ریههایم فرو میدادمش و با خسّت و کمکم بیرون میفرستادم. باد هم بدجوری بازیاش گرفته بود. پیچیدنش به هر چیزی که سر راهش بود، دیوانهترم میکرد.
شام را که خوردیم، دل از فضای رستوران کندیم و با اتوبوس به ساحلی که اسمش را نمیدانم رفتیم. قرار بود شب را آنجا بخوابیم.
تاریکِ تاریک بود و بدون نور هدلمپ هیچ چیزی دیده نمیشد. باد بازیاش را تمام نمیکرد. به هر سختییی بود چادرها را برپا کردیم و توی تاریکیِ چادر و گرمای کیسه خواب خزیدیم. من اما خوابم را گم کرده بودم.
چون یک عمر شبهایم را در آپارتمان سحر کردم…
دور از تو موجی بیقرارم…
صبحانه را خوردیم و تا نزدیکهای ظهر در همان ساحل ماندیم. بعد همهی بساطمان را جمع کردیم و دوباره سوار اتوبوس شدیم. یک اتوبوس نارنجیِ آرام اهل برازجان، که قرار بود این چند روز ما را حول و حوش عسلویه بگرداند و دیدنیها را نشانمان دهد. اگر مثل من فقط سوار اتوبوسهای زرد و قرمز خطیِ شهری شده باشی میفهمی که یک اتوبوس بینشهریِ نارنجی، هر قدر هم که خسته و آرام باشد باز هم دوستداشتنی است. دوستداشتنی است چون سرش پر از قصه است. قصهی رفتن آدمها به جاهایی دورتر از چند ایستگاه این طرف یا آن طرفتر.
تا یک جایی با اتوبوس رفتیم و از آنجا به بعد سوار چند وانت شدیم. از لابهلای تعداد زیادی درخت – که بعدتر یوسف گفت اسمشان کَهور است- رد شدیم. راهی وجود نداشت اما راننده انگار تکتک درختها را میشناخت و راه خودش را از بین آنها پیدا میکرد.
یادت هست؟ همیشه وقتی توی طبیعت سوار وانت میشدیم باید از سرمان مراقب میکردیم که به شاخهی درختها گیر نکند. اینجا درختها فرق دارند. از خاک خیلی فاصله نمیگیرند. اگر خیلی قد بکشند میتوانند از کنارهها به صورتت برخورد کنند. اما انگار هیچ وقت به بالای سرت نمیرسند. چه فرقی هست؟ چه میگذرد بر درختها که یکی خودش را به آسمان نزدیک میکند و دیگری به زمین؟
بلاخره میرسیم.
وَه…
خلیج نایبند
نه معنی خلیج را میدانم و نه معنی نایبند را. اما چیزی را پیش رویم میبینم که برایم پر از معناست و با تمام وجود دوستش دارم.
موجهای بلند و سرکش که سر به صخرههای بلندتری میکوبند. صخرههایی که چنان محکم ایستادهاند گویی اینجا انتهای جهان است و هیچ وقت هیچ راهی به هیچ جایی باز نخواهد شد. موجهایی که بلند میشوند. سر به آسمان میگذارند، فرو میپاشند و وحشی و غمگین از پا مینشینند. تو میدانی که من حال این موجها را خوب میفهمم…
آرش غرق قایمباشکبازی با موجهاست. خبر از رنج خواستن و نرسیدنشان ندارد. فرود قطرههای آب روی تنش بازی دلنشینیست که خستگی برنمیدارد. ناهار را در نایبند میخوریم.
تکهای از وجودم را آن جا میگذارم و برمیگردم.
«دریا !
با آن همه توفانها ، گنجها
از چه پای کرانه را میبوسی؟
یادم بده!
تجسد صبرها!
یادم بده!
با آن همه زخم که بر تو فرود آورند
چگونه بر تن تو زخمی نیست.
یادم بده!
کتابخانهی رازها!»
کجای جهان رفتهای؟
دوباره سوار اتوبوس و کمی بعد سوار وانت شدیم. نمیدانم کجا میرویم. دلم هم نمیخواهد بدانم. دوست دارم خودم را کامل به سفر بسپارم؛ بروم و ببینم چه چیزی در انتظارم است. هیچ خسته نیستم اما گوشهی وانت مینشینم. فکر کنم برایت پیش آمده باشد که از هجوم تصویر، شعر و معنیِ پیدرپی، احساس کنی تابِ ایستادن نداری.
تاب ایستادن نداشتم و نشستم.
همین جا بود که فریدون و رونیکا هم به جمعمان اضافه شدند. همین که میخواستیم سوار وانت شویم.
کمی بعد ماشین نگه میدارد و باید بقیهی راه را پیاده برویم. چیزی به غروب نمانده. یوسف -که اهل عسلویه است- جلو میرود و تیم پشت او راه میافتد. آرش با یوسف حرکت میکند. من میانههای تیم آهسته حرکت میکنم. فکر میکنم بیست دقیقهای شد که در جایی شبیه کوه، میان صخرهها حرکت کردیم. عمو علی هم در جاهای صعبالعبور به تیم کمک میکرد. به دریا رسیدیم. انگار اینجا سرزمین آبهاست. از هر طرف که میرویم به دریا میرسیم. کمی بالاتر از دریا بودیم. روی یک صخرهی نه چندان بلند که باید از بالای آن با یک طناب پایین میرفتیم. نمیدانم چه در انتظارم است اما میروم.
میروم و هجوم دوبارهی آنچه میبینم و تاب هضمش را ندارم. در تاریکیِ غار روی یک تخته سنگ مینشینم. با خودم فکر میکنم میتوانم ساعتهای طولانی اینجا بیتوته کنم و خسته نشوم. میتوانم همین جا لنگر بیندازم و با کمال میل به گِل بنشینم و زمزمه کنم:
…
سهیل صدایم میکند. باید برویم. هوا در حال تاریک شدن است.
یک تکه از وجودم را توی تاریکیِ همیشهی آن صخره، نرسیده به موجهای سرگردان میگذارم و با کمک طناب بالا میروم.
تکرارِ ترکیب وانت و اتوبوس و رسیدن به هتلی که محل اقامت امشبِ گروه است تا خستگیِ راه از تن بشویند و آماده شوند برای دو شب کمپ ساحلی.
همین جای سفر بود که کاوه و جانان هم به ما پیوستند.
«باز نمیگردی، میدانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد…»
سبز آویخته!
صبحانه خورده، همهی بساطمان را جمع میکنیم و دوباره حرکت…
نمیدانم به کجا میرویم و این ندانستن را سخت دوست دارم. نارنجیِ خسته همیشه ساکت است. راه طولانیست.
هنوز هم نمیدانم آنجا کجا بود؟ سنگهای عجیب و غریب. با زاویههایی خمیده و نرم. بخشی از مسیر را انگار داخل سنگها میپیمودیم. به سبک معماری بازارچههای قدیمی، نورگیرهایی طبیعی بالای سرمان بودند و نور را برای رسیدن به زمین هدایت میکردند.
کجا بود آنجا؟ آن ریسهی زیبای سبز که از بالای یکی از نورگیرها خود را به قاب نگاه ما آویخته بود، از کجا آمده بود؟
هر گوشهای که مینشستم لوکیشن عکس گرفتن یکی از هم گروهیهایمان میشد.
زهرا و مهدی هم که سرِ شوخی و بازی با من داشتند منتظر بودند من گوشهای بنشینم و آنها برای گرفتن عکسهای دونفرهی زیبایشان، دقیقا همان جایی که نشستهام، ظاهر شوند.
کجا بود آنجا، نمیدانم. یک عکس دسته جمعی با ریسهی سبز آویخته از نورگیر میگیریم و بعد برمیگردیم. روز خیلی گرمیست. از زیر سایهی سنگها بیرون میآییم و در آفتاب گرم جنوب تا اتوبوس قدم میزنیم و دوباره راه…
شبم تاریک، رهم باریک و دوره…
حالا دیگر همهی همسفرهایمان هستند. عمو حسن و شهره و درسا هم به تیم اضافه شدند. درست همان جایی که از اتوبوس پیاده شدیم، ده دقیقهای پیاده رفتیم و زیر سایهی سنگی مشغول خوردن ناهار شدیم.
بعد از ناهار پیمایش آغاز شد. باز هم در ندانستن قدم برمیداشتم. مسیر خیلی طولانی و آفتاب گرم و سوزان بود. شبیهِ آن باری که وسط تابستان برای رسیدن به قله، از دشت هویج گذشتیم و آفتاب هر چه در توان داشت رو کرده بود؛ یادت هست؟نمیدانم چقدر پیمایش داشتیم تا به حوضچهی طبیعیِ زیبایی رسیدیم. از رهگذری شنیدم اسم آنجا تنگهی شوتاریکه است. چه اسم زیبایی!
تو خوب میدانی که همواره شبِ تاریک را به روشنای روز ترجیح دادهام. از نیمهی مسیر در سایهی کوهها و صخرههای بسیار بلند حرکت میکردیم. به حوضچه که رسیدیم علی غار تنهاییاش را پیدا کرد و از هُرم و همهمه و شلوغیِ تنهای خستهای که به آب زده بودند، دورتر ایستاد. نیم ساعت آببازی، پرش، شیرجه، شنا، موسیقیِ بندری که دوستهای یوسف تدارک دیده بودند و بعد دوباره پیمایش.
حالا غروب شده بود و حدود دو ساعت پیمایش در پیش داشتیم. هوا خنک و مطبوع بود. تیم کِش آمده بود. تهِ تیم همراه آرش، آرام آرام حرکت میکردیم و به راه ادامه میدادیم. کوههای اطراف بسیار بلند بودند. سکوت و آرامش دم غروبِ تنگه که برای یک شبِ تاریک آماده میشد، به وجودم چنگ میزد و تکههایی از آن را برای خود نگه میداشت.
وقتی به اتوبوس رسیدیم هوا تاریکِ تاریک و نارنجیِ خسته، مثل همیشه ساکت بود.
بعد از یک همراهیِ طولانی با اتوبوسمان، به ساحل مُقام رسیدیم. چادرها را برپا کردیم، شام خوردیم و دوباره همان وقت که باید میخوابیدیم، خوابمان را گم کردیم؛ پس دورِ آتشی که یوسف افروخته بود حلقه زدیم و دل به همخوانیِ آوازهایی دادیم که برای هر کداممان خاطرهانگیز بودند.
چشم به آتش دوختم و در سرم به ترانهای مجالِ جولان میدادم که صبح پارسا برایم گذاشته بود:
«نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری…»
تو خانهی دریا را نشانم دادی…
دریا که دلش قرار ندارد. یک وقت شهر آشوب است یک وقت دِیر آرامش. وای اگر بادِ دیوانه هم سر به سرش بگذارد. چنان به خود میپیچد، نعره میکشد و سر به ساحل میکوبد که هیچ قایقی را تابِ آب زدن نیست.
یوسف – که انگار سالهاست میشناسمش- میگوید فرصت زیادی نداریم. دریا ناآرام است و باید قبل از آنکه بیش از این به هم بریزد، حرکت کنیم.
ایستاده در قایق چشم به آبیِ عمیقِ دریای جنوب میدوزم، نفسِ دریا را نفس میکشم و آفتاب بیرمقِ پشت ابر مانده را به جان میخرم. جز تو و این لحظه، هیچ چیز در تن و جانم جریان ندارد؛
تا اواسط مسیر نمیدانم کجا میرویم. لاوان یا مارو؟ چه فرق میکند سفر به کجا میرود؟
به ساحل لاوان میرسیم. تلاطم دریا را ترک میکنیم و پا بر خاکی میگذاریم که اگرچه غرقِ آب اما از آن بیرون مانده است.
کمی، فقط کمی دورتر از ساحل کنار درختهای زیبای کهور، چادرهایمان برپا میشوند. چادرم قشنگترین جای جزیره است. صدای دریا از کمی دورتر به گوشش میرسد و از همه طرف شاخ و برگهای درختِ زیبایی احاطهاش کردهاند. کمی آنطرفتر هم یک سنگ خیلی بزرگ قرار گرفته که با بستنِ راه، فضا را دنجتر کرده است.
من در زیباترین جای جزیره خانه دارم…
من این راه دراز را آمدهام که تو را ببینم…
ناهار خوردهایم. مریم از بومیهای جزیره همراه با پسرکی زیبا و سبزهرو آمده است و نقشهایی را با حنا روی دستهای مشتاق میکشد. بعضیها تن به آب زدهاند. عدهای هم روی ماسهها خود را میان خواب و بیداری رها کردهاند.
امروز را اینجا میمانیم.
دم غروب یوسف -که اسم دختر بیست روزهاش “ماهرو”ست- صدایمان میکند که برویم قدمی بزنیم و آهوهای جزیره را از دور نگاهی بیندازیم.
آخ…
از آن قدم زدن و آن غروب نمیتوانم بنویسم.
کهور هم از آن درختهای دیوانه است. مثل بید مجنون سر و صدا راه نمیاندازد. کوس دیوانگیش گوش فلک را کر نمیکند. با رقص شاخهها و برگهای آویختهاش در باد، جلوهگری نمیکند. نزدیک زمین میروید و همان جا کنارش میماند. اما سبز برگهایش در زمینهی خاکیِ خاک، دل را با خود میبرد.
غروب است. بوی دریا از دور میآید صدایش اما نه. صدای ظریف و آرام جیرجیر مانندی از یک پرندهای که نمیبینم و نمیدانم به گوشم میرسد. دلم میخواهد روی این خاک بخوابم. بدنم را با تمام توان به خاک فشار بدهم و در آن فرو بروم. گیر میکنم به تصویر پیش رویم. هوا رو به تاریکی میرود. کاش گم شوم. کاش همهی سفر یک خواب باشد و من این جای این خواب گم شوم. درست همین جا. چه چیزِ این خاک چنین مرا درگیر میکند؟
میدانی؟ همیشه دوست داشتم بعد از مردن سپیدار بلندی باشم که سر به آسمان میکشم و با آفتاب و پرندههایی که نمیآیند عشقبازی میکنم. پس کهورِ ساکت و سر به زیر که انگار چشم به راه هیچ پرندهای نیست و شاخههای خشکش با هیچ بادی تن به رقص و بازی نمیدهند چرا من را با خود میبرد؟
سر کشیدم تو را و تشنهترم…
شبِ جزیره، دورهمیِ آتشی که سهمی از چوبهایش را آرش و محسن بر دوش گذاشتهاند و از پیادهروی با خود آوردهاند، دریایی که غمگین و سرخورده در خود فرو میرود و پا از ساحل پس میکشد، شام، چای، آواز…
من در قشنگترین جای جزیره، کنار سنگ و درخت و صدای دریا، در چادرم دراز میکشم. ستونهای اعتماد پسری خسته و کوچک در زمینِ ماندنِ من کنارش وقتِ خواب، پیریزی میشوند. آرش خواب است. دراز میکشم و آنقدر از سقف چادر شاخههای کهور دیوانه را نگاه میکنم و در سرم ترانه میخوانم، که خوابی شیرین بیهوا خود را به تمامی بر من میافکند، مرا در آغوش میگیرد و شبِ زیبای لاوان را برای همیشه بر جانم حک میکند…
«تو اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمیخوانی
از این غم چه حالم نمیدانی…»
چه میگذرد در دلم؟
من قایقِ به ساحل ماندهای هستم که به زور بازوی ده مردِ تنومند هم دل از ساحل نمیکنم. دلم نمیخواهد بروم. همهی تاریخ، آدمیزاد دلش خواسته یکجا بنشیند. میانِ این میل میلیون سالهی تاریخی و بیقراریِ سری که به راه سپردهام، کش میآیم اما میدانم باید بروم.
دریا باز هم ناآرام است. آب به صورتم میپاشد و باد به موهایم میپیچد.
از لاوان به مارو میرویم. توقف کوتاهی در مارو،زیبای تنها، داریم و بعد به سمت ساحلی میرویم که اتوبوس منتظرمان است.
دارد تمام میشود سفر…
نمیدانم از کجا به کجا میرویم که اتوبوس نگه میدارد. یوسف میگوید اینجا گردنهی عشاق است.
خوشت میآید؟ گردنهی عشاق.
اسمها دنیای عجیبی دارند. مثلا همین ماهرو – اسم دختر بیست روزهی یوسف- چنان به دل مینشیند که همهی وجود آدم، ندیده برایش شعر میشود.
عشق تباهیست، عشق صعبالعبور و خطرناک است، و عشاق از این گردنه به پشتگرمیِ هم رد میشوند…
گردنهی عشاق هیچ از آن همه زیبایی و شکوه را در عکس برای آدمها به یادگار نگذاشت. انگار آن جا فقط باید نگاه میکردی، چشمانت را از آن زیبایی وصفنشدنی پر میکردی و میگذشتی…
بازگشتهام از سفر
سفر از من بازنمیگردد…
آخرین جایی که میرویم، همان جاییست که کویر و دریا به هم رسیده بودند. اسمش را نمیدانم. بچهها روی تپههای شنی مشغول بازی شدند. من تن به آب زدم. انگار میخواستم با همهی تنم، با همهی وجودم، برای آخرین بار دریای جنوب را زندگی کنم. کفِ آب پر از سنگهای مرجانی بود. به سختی راه میرفتم؛ اما پاهایی که از سفرِ چند روزه به سواحل مرجانی برگردند و به سختیِ مرجانها زخم نخورده باشند، هیچ از سفر نفهمیدهاند انگار.
خودم را به آب میسپارم. از بازیِ موجها خندهام میگیرد. بلند بلند میخندم هر چند میدانم ممکن است کسی خندههای الکیام را به رویم بیاورد.
تو این را میدانی که هرگز در عمر نه چندان کوتاهم، از هیچ سفری، سیر و اشباع برنگشتهام.
تو میدانی همیشه چشمم به راه میماند؛ وجودم روی زمینِ سفر کشیده میشود، ناامیدانه به دستآویزها چنگ میاندازم و دست آخر که تنم تسلیمِ راه میشود وناگزیر و تکهپاره به صندلیِ اتوبوس، قطار یا… تکیه میزند، جانم را میگذارم که بماند.
هوا تاریک شده. به هتل میرسیم. شب را در هتل صبح میکنیم. سفر تمام میشود و در کمتر از دو ساعت همهی آنچه را که با تمام وجود میخواهیم میگذاریم و به تهران برمیگردیم…
خیلی زیبا بود
خاطرات سفر دوباره برام زنده شد
موفق باشید
عالی بود
رفتم سفر دوباره😍
چه شیوا و شیرین نوشتن الهام جان نصرت
تمام لحظه های شیرین سفر برام مرور شد
راستش من تا حالا سفر با بچه ها نرفته بودم وقتی اولین لحظه تو هواپیما اون همه بچه دیدم گفتم واااای آرامشی تو کار نیست ولی انقدر سازش و همراهیشون برام جالب بود که کلی صبر ، سازش، خوشگذرونی بدون دغدغه ازشون یاد گرفتم
خیلی خوشحالم که دل داده ام به دل دخترکم و با انتخاب هایش درون خودم را ریز ریز کشف میکنم . سفری عجیب دلنشین، هنوز از مزه مزه کردنش در ذهنم نیرو میگیرم❤️